همینجه گرد کنین تا قدیمیترین چیزی که از زندگیم و از ۴-۵ سالگیم به خاطر دارم ره براتون در یک #رشته_توییت در ادامه همین توییت بنویسم.
چایی سیگار و زیر سیگاری ره حاضر کنین تا نیم ساعت دیگه بنویسم. https://twitter.com/KhalilOghab/status/1080198942988689410
چایی سیگار و زیر سیگاری ره حاضر کنین تا نیم ساعت دیگه بنویسم. https://twitter.com/KhalilOghab/status/1080198942988689410
بابای من کشاورز بود. یعنی هنوز هم هست. البته پیر شده و یه بقّالی زده که تو خونه نشینه. یه باغ کوچک پِتخال هم از زمینهای کشاورزیش مونده که داداشم بیشتر کارهاش ره میکنه ولی خب بابام طاقت نداره و هفتهای چندبارمیره سر باغ.
یکی از محصولات مورد علاقه کشاورزان روستای ما سیب زمینیه.
یکی از محصولات مورد علاقه کشاورزان روستای ما سیب زمینیه.
البته اصلش اینجوریه که کشاورزها تابستونها بیشتر شالی، پنبه و سویا میکارن و زمستونها بیشتر گندم یا سیبزمینی میکارن. البته تابستونها محصولات جانبی هم بود مثل کاهو، نخود فرنگی و کدو. مثلا بابای من ۷-۸ سال یه تیکه از زمینش ره کاهو میکاشت. من تا راهنمایی کاهو میفروختم.
سیب زمینی تو روستای ما معروفه به قمار. یه سال یهو قیمت فروش سیب زمینی خیلی خوب میشه ولی یه سال هم یهو قیمت سیب زمینی جوری میشد که پولی که از فروشش گیر کشاورز میاد از خرجی که کرده کمتره و به اصطلا دخلش به خرجش نمیارزه.
البته بستگی به سرما و مقدار کودی که میدی و همه چی داره!
البته بستگی به سرما و مقدار کودی که میدی و همه چی داره!
همه این چیزها اگر با هم پیش بیاد و یه محصول خوب داشته باشی و قیمت هم خوب باشه میشه دست برنده که احتمالش تقریبا ۱۰-۱۵ درصده. به خاطر همینه که من تاحالا تو عمرم هیچ کشاورز مایهداری ندیدم. شاید تو روستای ما اینجوریه.
سال ۶۵-۶۶ بود...
سال ۶۵-۶۶ بود...
اواخر خرداد ماه، موقع برداشت سیب زمینی بود.
اون سال شانس ما زد و محصول بابام ره سرما نزد و قیمت هم خوب شد. بابام یه تراکتور شریکی با عموم داشت. یا همون تراکتور سیب زمینی ره برده بود میدان بار بفروشه.
ساعت ۷-۸ شب بود که رسید خونه و یه پلاستیک سیاه داد به مامانم و رفت پای شیر آب.
اون سال شانس ما زد و محصول بابام ره سرما نزد و قیمت هم خوب شد. بابام یه تراکتور شریکی با عموم داشت. یا همون تراکتور سیب زمینی ره برده بود میدان بار بفروشه.
ساعت ۷-۸ شب بود که رسید خونه و یه پلاستیک سیاه داد به مامانم و رفت پای شیر آب.
مامانم پلاستیک ره باز کرد و ما بچهها با هیجان داشتیم نگاه میکردیم توش ره.
۱۰ تا بسته ۱۰۰ تومنی و ۲ تا بسته ۵۰ تومن بود توش.
۱۱۰ فاکینگ هزار تومن پول داشتیم!
انقدر خوشحال بودیم که حد نداشت. داداشم ۲ تا بسته ۵۰ تومنی ره باز کرد و شاباش کرد تو هال خونه.
۱۰ تا بسته ۱۰۰ تومنی و ۲ تا بسته ۵۰ تومن بود توش.
۱۱۰ فاکینگ هزار تومن پول داشتیم!
انقدر خوشحال بودیم که حد نداشت. داداشم ۲ تا بسته ۵۰ تومنی ره باز کرد و شاباش کرد تو هال خونه.
بابام که اومد توی خونه ما بچهها از سر و کولش رفتیم بالا و خوشحال بودیم. میخندید و انگار دنیا ره بهش داده بودن.
مامانم رفت توی یه مجمع (سینی بزرگ) یه بشقاب برنج و خورشت بادمجون برای بابام آورد. در حال خودن بادمجان خِرِش بابام به مامانم گفت: حاج فاطمه، فردا میرم ماشین بخرم.
مامانم رفت توی یه مجمع (سینی بزرگ) یه بشقاب برنج و خورشت بادمجون برای بابام آورد. در حال خودن بادمجان خِرِش بابام به مامانم گفت: حاج فاطمه، فردا میرم ماشین بخرم.
داداشم بچه اول خانوادهست و اون موثع ۱۵-۱۶ سالش بود. دور خونه میدویید و میگفت آخ چون ماشیـــــن.
فرداش بابام رفت دنبال ماشین. عصر برگشت و گفت یه نیسان آبی پیدا کرده که خیلی خوبه و طرف ۱۲۵ هزار تومن قیمیت گذاشته. بقیه ماشینها خیلی خوب نبودن و بابام هم فقط وانت میخواست.
فرداش بابام رفت دنبال ماشین. عصر برگشت و گفت یه نیسان آبی پیدا کرده که خیلی خوبه و طرف ۱۲۵ هزار تومن قیمیت گذاشته. بقیه ماشینها خیلی خوب نبودن و بابام هم فقط وانت میخواست.
مامانم گفت: غصه نخور. من یه کم طلا دارم، همینا ره میفروشیم و اون ۱۵ هزار تومنش هم جور میشه. فردا برو دنبالش و بخر. بابام راضی نمیشد ولی وقتی ما ۵ تا بچه ره دید که دورشون گرد نشستیم و عین گربه شرک با چشمهای پر از اشک سرازیر نشده داریم نگاهش میکنیم قبول کرد.
برین بشاشین برگردین.
بابای من ۴ تا باجناق داره (البته داشت، یکیشون ۲-۳ هفته پیش فوت شد)
یکیشون داداش بابام هست که از بقیه کوچکتره. یکیشون هم یه شهر دیگه زندگی میکرد که فوت شد.
یکی اسمش هاشمه و اون یکی اسمش غلامرضاست.
هاشم یه وانت تک چراغ آبی داشت. غلامرضا هم یه پیکان آبی آسمانی.
یکیشون داداش بابام هست که از بقیه کوچکتره. یکیشون هم یه شهر دیگه زندگی میکرد که فوت شد.
یکی اسمش هاشمه و اون یکی اسمش غلامرضاست.
هاشم یه وانت تک چراغ آبی داشت. غلامرضا هم یه پیکان آبی آسمانی.
مامانم با خواهرهاش حرف زده بود و اونهام شوهراشون ره به عنوان کسانی که از ماشین سررشته دارن اون روز کذایی با بابای ما همراه کردن که یک وقت کسی سر بابای ما کلاه نذاره.
البته در ساده بودن بابای ما شکی نیست.
البته در ساده بودن بابای ما شکی نیست.
ساعت ۹ صبح روز کذایی اینا با هم راهی شهر شدن.
حیاط خونه ما خیلی متر بود! جلوی در یه سراشیبی خیلی تیزی بود. ۳ تا باغچه ۲۰ متر در ۳۰ متر داشت. ۵-۶ تا کندوی زنبور توی یکی از باغچههاش بود.
یه تور بزرگ پر از مرغ و خروس و ۲ تا طویله که یکیش یه گاو داشت و یکیش ۳ تا گوسفند.
حیاط خونه ما خیلی متر بود! جلوی در یه سراشیبی خیلی تیزی بود. ۳ تا باغچه ۲۰ متر در ۳۰ متر داشت. ۵-۶ تا کندوی زنبور توی یکی از باغچههاش بود.
یه تور بزرگ پر از مرغ و خروس و ۲ تا طویله که یکیش یه گاو داشت و یکیش ۳ تا گوسفند.
جلوی خونه یه سکّو (شما بهش میگین ایوان) داشت. یه قسمت خیلی بزرگی هم جلوی سکّو سیمان شده بود. ما بچهها کل این حیاط ره آب و جارو کردیم و اون قسمت سیمانی و سکّو ره شستیم و داداشم هم یه خروس گلباقالی چهل تاج ره گرفت گذاشت زیر جعبه، پای شیر آب که وقتی ماشین ره آوردن جلوش بکشن.
ساعت ۴-۵ عصر بود. دیگه خسته شده بودیم و کلی هیجان داشتیم. هر ۱۰ دقیقه یکیمون از مامانمون میپرسید پس بابا ماشین ره کی میاره؟ دیگه تاریک بشه که نمیشه بریم جنگل! بابا بیاد کی قراره ما ره سوار کنه ببره بیرون پس؟ چرا انقدر دیر کردن پس!
مامانم یه سینی چایی ریخت و آورد رو سکّو نشستیم به عصرونه خوردن پر انتظار اینکه زنگ در بخوره و ماشین نیسان آبی از اون سراشیبی حلوی در بیاد توی حیاط و ما بپّریم پشتش و داد بزنیم.
زنگ در ره زدن. نفهمیدیم داداشم کی رسید دم در حیاط! بدون اینکه دمپایی بپوشه با انگار پرواز کرد.
زنگ در ره زدن. نفهمیدیم داداشم کی رسید دم در حیاط! بدون اینکه دمپایی بپوشه با انگار پرواز کرد.
داداشم در ره باز کرد و بابام و هاشم و غلامرضا وارد شدن. داداشم رفت بیرون حیاط و برگشت تو بدون اینکه در ره ببنده ایستاد بالای اون سراشیبی جلوی در و با چشمای گرد شده از بابام و باجناقهاش که داشتن از سراشیبی میومدن پایین پرسید: پس ماشین کو؟
بابام گفت نخریدیم. در ره ببند بیا تو!
بابام گفت نخریدیم. در ره ببند بیا تو!
ما بچهها که جلوی پله روی اون قسمت سیمانی ایستاده بودیم هاح و واج نگاهشون میکردیم. کوچکترین خواهرم که از من ۴ سال بزرگتره زد زیر گریه و بدو بدو رفت توی خونه و در ره محکم بست.
من و ۲ تا خواهر دیگهم هم شروع کردیم به بی صدا اشک ریختن.
من و ۲ تا خواهر دیگهم هم شروع کردیم به بی صدا اشک ریختن.
بابام و باجناقها رسیدن و بدون اینکه کفشهاشون ره در بیارن نشستن لب سکّو و مامانم براشون نفری یه استکان چایی گذاشت.
داداشم دویید و رسید کنار پلهها و با چشمهای سرخ شده و آماده گریه دوباره پرسید: جدّی ماشین نخریدی بابا؟
یایام گفت نه پسرم. معاملمون نشد.
مامان گفت چی شد؟
داداشم دویید و رسید کنار پلهها و با چشمهای سرخ شده و آماده گریه دوباره پرسید: جدّی ماشین نخریدی بابا؟
یایام گفت نه پسرم. معاملمون نشد.
مامان گفت چی شد؟
هاشم و غلامرضا عین این فرشتههای روی شانه چپ و راست، دو طرف بابام نشسته بودن. تنها تفاوتشون با اون فرشتهها این بود که هر دو دمشون فلش داشت و دست هر کدومشون هم یه نیزه ۳ سر بود.
تا بابام اومد جواب مامانم ره بده، غلامرضا فرشته بلاهتِ شانه سمتِ چپِ بابام گفت: گروووون میگفت بابا!
تا بابام اومد جواب مامانم ره بده، غلامرضا فرشته بلاهتِ شانه سمتِ چپِ بابام گفت: گروووون میگفت بابا!
ماشینش ماشین نبود که. ۱۱۵ هزار تومن هم نمیارزید. این میگفت ۱۲۵ هزاااااااار تومن.
هاشم فرشته حماقتِ شانه سمتِ راست بابام در ادامه حرفهای غلامرضا گفت: اَره بابا. هر چی گفتیم ۱۲۰ هزار تومن گفت نا، الّا و بلّا ۱۲۵ هزار تومن. ما هم به حاج حسین گفتیم هیچم نمخواد بخری از این مردی!
هاشم فرشته حماقتِ شانه سمتِ راست بابام در ادامه حرفهای غلامرضا گفت: اَره بابا. هر چی گفتیم ۱۲۰ هزار تومن گفت نا، الّا و بلّا ۱۲۵ هزار تومن. ما هم به حاج حسین گفتیم هیچم نمخواد بخری از این مردی!
ولش کن. اون مردی اگر تانست اون ماشین ره ۱۲۵ هزار تومن بفروشه من اسمم ره عوض منم بجا هاشم مذارم گاااو (گاااااو حرمت داره. کاش اسمش ره عوض کنه بذاره تهیمغز)
بابام با ابروهای افتاده و نارحتی تمام گفت اره یکم گران مگفت. پول من ۱۲۵ هزار تومن آماده بود ولی هاشمشان گفتان گران مگه (گوه خورد هاشم با غلامرضا).
داداشم از اون آدماییه که چشاش سرخ میشه ولی نمیتونه گریه کنه، رفت پای شیر آب و خروس ره بغل کرد و رفت سمت تور مرغ و خروسها.
داداشم از اون آدماییه که چشاش سرخ میشه ولی نمیتونه گریه کنه، رفت پای شیر آب و خروس ره بغل کرد و رفت سمت تور مرغ و خروسها.
همینجور که داداشم داشت از کنار ما رد میشد بابام گفت: عب نداره پسرم، من مگردم یکی دگه پیدا مکنم.
غلامرضا باز گوه خورد که: اَره بابا، چیزی که زیاده مااااشین.
داداشم هچی نگفت و خروس ره انداخت توی تور و از همونجام رفت بیرون توی کوچه.
غلامرضا باز گوه خورد که: اَره بابا، چیزی که زیاده مااااشین.
داداشم هچی نگفت و خروس ره انداخت توی تور و از همونجام رفت بیرون توی کوچه.
هاشم و غلامرضا بعد از کوفت کردن چاییهاشون و تماشای گریه ما بچهها بلند شدن و خداحافظی کردن و بابام هم بهشون گفت دستتون درد نکنه! و رفتن (کاش میرفتن و دیگه برنمیگشتن)
مامانم ما ره جمع کرد و برد توی خونه.
اون شب ما بچهها نتونستیم بخوابیم. همه خیاری زیر یه لحاف فقط هق هق کردیم!
مامانم ما ره جمع کرد و برد توی خونه.
اون شب ما بچهها نتونستیم بخوابیم. همه خیاری زیر یه لحاف فقط هق هق کردیم!
هفته بعدش انقدر ما غر زدیم که بابام دوباره رفت پیش همون فروشنده ولی مردی ماشین ره فروخته بود (کاش از همون روز ما غلامرضا ره صدا میزدیم گاااااو)
تا مرداد ماه بابام دنبال ماشین گشت و بالاخره نتونست ماشین با اون قیمت پیدا کنه و بیخیال شد.
تا مرداد ماه بابام دنبال ماشین گشت و بالاخره نتونست ماشین با اون قیمت پیدا کنه و بیخیال شد.
بابام که نتونست ماشین بخره گفت عب نداره، امسال این پول ره دوباره سیب زمینی میکارم و سال بعد با پول بیشتر یه ماشین بهتر براتون می خرم.
اون سال اسفند ماه محصول ما ره سرما زد و هرچی بابام کاشته بود از بین رفت.
در واقع همه اون پولی که داشت از بین رفت.
اون سال اسفند ماه محصول ما ره سرما زد و هرچی بابام کاشته بود از بین رفت.
در واقع همه اون پولی که داشت از بین رفت.
این اولین و آخرین تلاش پدرم برای خریدن ماشین بود.
دیگه هیچ وقت حتی دنبالش هم نرفت.
یک بار دیگه هم پولش به اندازه ای شد که ماشین بخره ولی یک میلیون و صد هزار تومن داد یه تراکتور رومانی خرید که دیگه با عموم اینا تراکتوری شریک نباشه.
دیگه هیچ وقت حتی دنبالش هم نرفت.
یک بار دیگه هم پولش به اندازه ای شد که ماشین بخره ولی یک میلیون و صد هزار تومن داد یه تراکتور رومانی خرید که دیگه با عموم اینا تراکتوری شریک نباشه.
چند سال بعدش به خاطر کلاهبرداری که از داداشم شد بابام مجبور شد ۲هکتار از زمیناشو بفروشه که بتونه قرضهای داداشم ره بده.
هاشم همون وانتش ره فروخت و زمینهای بابام ره به نصف قیمت روز خرید.
از اون موقع بچههای خالهم همیشه سرمون منت میذارن که تقصیر شما شد بابای ما ماشینمون ره فروخت
هاشم همون وانتش ره فروخت و زمینهای بابام ره به نصف قیمت روز خرید.
از اون موقع بچههای خالهم همیشه سرمون منت میذارن که تقصیر شما شد بابای ما ماشینمون ره فروخت
من اگر در آینده لامبورگینی هم برای خودم بخرم هنوز حسرت اون نیسان آبی توی دلم هست.
اینکه به خاطر حماقت این ۲ نفر ما هیچ وقت توی عمرمون ماشین نداشتیم و همیشه برای مسافرت و بیرون رفتن آویزون همین هاشم و غلامرضا و فلان و بهمان بودیم و همیشه هم سرمون منت گذاشتن!
اینکه به خاطر حماقت این ۲ نفر ما هیچ وقت توی عمرمون ماشین نداشتیم و همیشه برای مسافرت و بیرون رفتن آویزون همین هاشم و غلامرضا و فلان و بهمان بودیم و همیشه هم سرمون منت گذاشتن!
اون خروس گلباقالی چهل تاج، تها فرد خوشحال این داستان بود که جلوی هیچ نیسان آبیای قربونی نشد.