۱/
ساعت چهار صبح بیدار شدیم، همه به ترتیب همیشگی توی صف وایسادن تا نرمش صبحگاهی رو شروع کنن و بعد برن اسلحه تحویل بگیرن. پیش خودم گفتم پوتینِ پام رو بذارم رو چالهی آبی که روی کف سیمانی حیاط یخ زده، اگه یخ شکست میمونم تو صف، اگه نشکست منم میجنگم.
#خاطرات_سربازی
ساعت چهار صبح بیدار شدیم، همه به ترتیب همیشگی توی صف وایسادن تا نرمش صبحگاهی رو شروع کنن و بعد برن اسلحه تحویل بگیرن. پیش خودم گفتم پوتینِ پام رو بذارم رو چالهی آبی که روی کف سیمانی حیاط یخ زده، اگه یخ شکست میمونم تو صف، اگه نشکست منم میجنگم.
#خاطرات_سربازی
۲/
یخ نشکست، رفتم بیرون از صف، رفتم سمتی که هیشکی پاشو نذاشته بود، رفتم سمتی که هیشکی دلش نمیخواست پاشو بذاره. رو خط سفید دور حیاط وایسادم، کل بغضهای قورتداده رو ها کردم توی هوا و واسه اولین بار بلند گفتم که بسه دیگه، که نمیتونم. گفتم من نمیتونم، اصن نباید بتونم.
یخ نشکست، رفتم بیرون از صف، رفتم سمتی که هیشکی پاشو نذاشته بود، رفتم سمتی که هیشکی دلش نمیخواست پاشو بذاره. رو خط سفید دور حیاط وایسادم، کل بغضهای قورتداده رو ها کردم توی هوا و واسه اولین بار بلند گفتم که بسه دیگه، که نمیتونم. گفتم من نمیتونم، اصن نباید بتونم.
۳/
من اصن مال این کارا نیستم. اسلحه دستم نمیگیرم. معاف از رزمم، اینم نامهش. فحشم بدید، بازداشتم کنید، اضافهخدمت بزنید، هر کاری کنید من اسلحه دستم نمیگیرم. به جای اسلحه، تی بهم دادن، به جای ورزش صبحگاهی دستشویی تمیز میکردم و میدونستم حداقل ۲۱ ماه باید همینکارو بکنم.
من اصن مال این کارا نیستم. اسلحه دستم نمیگیرم. معاف از رزمم، اینم نامهش. فحشم بدید، بازداشتم کنید، اضافهخدمت بزنید، هر کاری کنید من اسلحه دستم نمیگیرم. به جای اسلحه، تی بهم دادن، به جای ورزش صبحگاهی دستشویی تمیز میکردم و میدونستم حداقل ۲۱ ماه باید همینکارو بکنم.
۴/
به جای تمرین رژه، آسایشگاه رو میشستم. تو دفتر بچهها شعر مینوشتم، برا یکی از فرماندهها از داستانکوتاه حرف میزدم و دو ساعت بعد همون فرمانده به خاطر باز بودن دکمهی جیب بغل اورکت یه روز نگهبانی اضافه میداد بهم. اینجا دیگه میتونی از کسی انتظار داشته باشی؟
به جای تمرین رژه، آسایشگاه رو میشستم. تو دفتر بچهها شعر مینوشتم، برا یکی از فرماندهها از داستانکوتاه حرف میزدم و دو ساعت بعد همون فرمانده به خاطر باز بودن دکمهی جیب بغل اورکت یه روز نگهبانی اضافه میداد بهم. اینجا دیگه میتونی از کسی انتظار داشته باشی؟
۵/
جنگ آدما رو تغییر میده اما چرا موقعی که هیچ جنگی نیست آدما باید مثل موقع جنگ با هم رفتار کنن؟ هیچوقت نفهمیدم. برای یکی دیگهشون تمرینهای زبان انگلیسی حل میکردم، چند ساعت بعد بهم میگفت بدوئم دور پادگان، انقد بدوئم که جونم دربیاد، که اگه خیس عرق نشم اضافهخدمت میخورم.
جنگ آدما رو تغییر میده اما چرا موقعی که هیچ جنگی نیست آدما باید مثل موقع جنگ با هم رفتار کنن؟ هیچوقت نفهمیدم. برای یکی دیگهشون تمرینهای زبان انگلیسی حل میکردم، چند ساعت بعد بهم میگفت بدوئم دور پادگان، انقد بدوئم که جونم دربیاد، که اگه خیس عرق نشم اضافهخدمت میخورم.
۶/
میبردنم میدون رژه، همه رو خطهای سفید هی تمرین و پا کوبیدن. من رو خط زرد قدم میزدم و سعی میکردم به فکرای توی سرم گوش بدم نه به فرماندهای که به من اشاره میکرد و به بچهها میگفت اونو میبینید؟ اون بیعرضه است، او بیجرئته، اون مرد نیست (البته نه انقدر مودبانه).
میبردنم میدون رژه، همه رو خطهای سفید هی تمرین و پا کوبیدن. من رو خط زرد قدم میزدم و سعی میکردم به فکرای توی سرم گوش بدم نه به فرماندهای که به من اشاره میکرد و به بچهها میگفت اونو میبینید؟ اون بیعرضه است، او بیجرئته، اون مرد نیست (البته نه انقدر مودبانه).
۷/
چند روز پشت سر هم داشتم دیزل پست میداد، نگهبانی دستشویی، نگهبانی آسایشگاه، نگهبانی حیاط، اونم بدون اسلحه، زیر بارونی که از شدت سرمای هوای سنندج شکل برفک یخچال بود. پلاستیک فریزر پیچیده بودم دور پام، بعد دو جفت جوراب کلفت روش پوشیده بودم، بعد پوتین، که یخ نزنم.
چند روز پشت سر هم داشتم دیزل پست میداد، نگهبانی دستشویی، نگهبانی آسایشگاه، نگهبانی حیاط، اونم بدون اسلحه، زیر بارونی که از شدت سرمای هوای سنندج شکل برفک یخچال بود. پلاستیک فریزر پیچیده بودم دور پام، بعد دو جفت جوراب کلفت روش پوشیده بودم، بعد پوتین، که یخ نزنم.
۸/
و بتونم نصفهشب قدم بزنم و خوابم نبره. پادگان خودش نگهبان داشت، اسلحهبهدست روی دکل، اما ما رو مجبور میکردن الکی نگهبانی بدیم تا آماده شیم برای بعدها.
داشتم به بازنویسی داستانم فکر میکردم، قرار بود تو اولین مرخصی بازنویسیش رو تموم کنم و بفرستمش برای #همشهری_داستان.
و بتونم نصفهشب قدم بزنم و خوابم نبره. پادگان خودش نگهبان داشت، اسلحهبهدست روی دکل، اما ما رو مجبور میکردن الکی نگهبانی بدیم تا آماده شیم برای بعدها.
داشتم به بازنویسی داستانم فکر میکردم، قرار بود تو اولین مرخصی بازنویسیش رو تموم کنم و بفرستمش برای #همشهری_داستان.
۹/
یکی از بچهها هم بیدار شده بود اومده بود تو حیاط، ساعت سه صبح داشت تلفن حرف میزد. میگفتن دوستدخترش پرستاره، شبا که اون شیفته و تلفنکارتی داخل حیاط دیگه صفی نیست زنگ میزنه بهش. انگاری راست بود. اون وسط حرفاش بود، منم وسط حیاط، که صدای چیزی شبیه یه تیر اومد.
یکی از بچهها هم بیدار شده بود اومده بود تو حیاط، ساعت سه صبح داشت تلفن حرف میزد. میگفتن دوستدخترش پرستاره، شبا که اون شیفته و تلفنکارتی داخل حیاط دیگه صفی نیست زنگ میزنه بهش. انگاری راست بود. اون وسط حرفاش بود، منم وسط حیاط، که صدای چیزی شبیه یه تیر اومد.
۱۰/
یه تیر از دور، طوری که میتونست ترکیدن یه لاستیک پر از باد باشه. پشتبندش هیچ خبری نشد، پسره که پای تلفن بود منو نگاه کرد، همینطور که با تلفن حرف میزد با دستش به من اشاره کرد که چی بود؟ شونه بالا انداختم که یعنی نمیدونم. میتونست هر چیزی باشه، میتونست اگزوز یه ماشین باشه،
یه تیر از دور، طوری که میتونست ترکیدن یه لاستیک پر از باد باشه. پشتبندش هیچ خبری نشد، پسره که پای تلفن بود منو نگاه کرد، همینطور که با تلفن حرف میزد با دستش به من اشاره کرد که چی بود؟ شونه بالا انداختم که یعنی نمیدونم. میتونست هر چیزی باشه، میتونست اگزوز یه ماشین باشه،
۱۱/
میتونست ترکیدن یه بادکنک باشه.
صبح نبردنمون میدون رژه. ناهار چلوکباب دادن، با دوغ، با میوه که کلی وقت بود نخورده بودیم. از یه مسیر دیگه بردنمون آشپزخون و برمون گردوندن آسایشگاه. یه سری آدم کتوشلواری کیف سامسونت به دست تو پادگان میگشتن.
میتونست ترکیدن یه بادکنک باشه.
صبح نبردنمون میدون رژه. ناهار چلوکباب دادن، با دوغ، با میوه که کلی وقت بود نخورده بودیم. از یه مسیر دیگه بردنمون آشپزخون و برمون گردوندن آسایشگاه. یه سری آدم کتوشلواری کیف سامسونت به دست تو پادگان میگشتن.
۱۲/
اینکه میدونستی جلوی چشمت داره یه اتفاقایی میافته و تو نمیدونی چیه خیلی سختتر از این بود که کامل بیخبر باشی. عصری اومدن چند نفر رو بردن برای نظافت میدون صبحگاه. فرمانده هنوز به این خاطر که من اسلحه دستم نمیگرفتم و رژه نمیرفتم شاکی بود، گفته بود منو حتمن ببرن نظافت.
اینکه میدونستی جلوی چشمت داره یه اتفاقایی میافته و تو نمیدونی چیه خیلی سختتر از این بود که کامل بیخبر باشی. عصری اومدن چند نفر رو بردن برای نظافت میدون صبحگاه. فرمانده هنوز به این خاطر که من اسلحه دستم نمیگرفتم و رژه نمیرفتم شاکی بود، گفته بود منو حتمن ببرن نظافت.
۱۳/
رفتیم جارو و خاکانداز و سطل گرفتیم. هر کی رفت یه طرفی رو تمیز کنه، من رفتم سمت دیوار پادگان، زیر دکل نگهبانی، پشت ماشین شاسیبلندهای نظامی که کتوشلوارپوشها رو آورده بودن. روی زمین از این پلاستیکهای زرد رنگ بود که وقتی جایی اتفاقی میافته میکشن تا کسی نزدیکتر نره.
رفتیم جارو و خاکانداز و سطل گرفتیم. هر کی رفت یه طرفی رو تمیز کنه، من رفتم سمت دیوار پادگان، زیر دکل نگهبانی، پشت ماشین شاسیبلندهای نظامی که کتوشلوارپوشها رو آورده بودن. روی زمین از این پلاستیکهای زرد رنگ بود که وقتی جایی اتفاقی میافته میکشن تا کسی نزدیکتر نره.
۱۴/
جمعشون کردم انداختم تو سطل. انگار زمین رو صبحی شسته بودن، پای دیوار هنوز خیس بود. اینجا و اونجا یه سری قرمزی رو زمین بود. انگار که یکی فرچه رو زده باشه تو رنگ قرمز و چند قطره رنگ از فرچهش ریخته باشه روی زمین. نشستم ببینم قرمزیها مال چیه. خشک بود، خون بود.
جمعشون کردم انداختم تو سطل. انگار زمین رو صبحی شسته بودن، پای دیوار هنوز خیس بود. اینجا و اونجا یه سری قرمزی رو زمین بود. انگار که یکی فرچه رو زده باشه تو رنگ قرمز و چند قطره رنگ از فرچهش ریخته باشه روی زمین. نشستم ببینم قرمزیها مال چیه. خشک بود، خون بود.
۱۵/
اطرافو نگاه کردم، بالا رو نگاه کردم، دیدم سقف دکل قرمزه، اون وسط هم سوراخ. انگار یکی رنگ رو اسپری کرده باشه اونجا. بدنم شل شد، جارو رو انداختم زمین. صدای تیر دیشب اومد تو ذهنم، صدای همون یه تیر که پشتبندش هیچ خبری نشد. ناخودآگاه شروع کردم به حدس زدن.
اطرافو نگاه کردم، بالا رو نگاه کردم، دیدم سقف دکل قرمزه، اون وسط هم سوراخ. انگار یکی رنگ رو اسپری کرده باشه اونجا. بدنم شل شد، جارو رو انداختم زمین. صدای تیر دیشب اومد تو ذهنم، صدای همون یه تیر که پشتبندش هیچ خبری نشد. ناخودآگاه شروع کردم به حدس زدن.
۱۶/
جزئیاتش رو بعدن شنیدم. نگهبان روی دکل اسلحه رو گذاشته زیر چونهش و ماشه رو کشیده. لابد همه مثل من فکر کردن صدای هر چیزیه غیر از تیر، برا همین تا صبح خونش قطرهقطره از دکل نگهبانی ریخته بود رو زمین.
دلم آشوب شد. من برای همچین اتفاقی آماده نبودم. حتی برای شنیدن.
دلم آشوب شد.
جزئیاتش رو بعدن شنیدم. نگهبان روی دکل اسلحه رو گذاشته زیر چونهش و ماشه رو کشیده. لابد همه مثل من فکر کردن صدای هر چیزیه غیر از تیر، برا همین تا صبح خونش قطرهقطره از دکل نگهبانی ریخته بود رو زمین.
دلم آشوب شد. من برای همچین اتفاقی آماده نبودم. حتی برای شنیدن.
دلم آشوب شد.
۱۷/
پس اینکه صبح گفتن معاف از رزمها اسلحه نگیرن به این خاطر بود، پس اینکه از یه مسیر دیگه بردنمون آشپزخونه به این خاطر بود، اومدن کتوشلواریها، ناهار امروز، همهش به این خاطر بود.
سطل رو گذاشتم جلوم و بالا اوردم. ناهار اون روز رو، احترامم به آموزشهای نظامی رو، همه رو.
پس اینکه صبح گفتن معاف از رزمها اسلحه نگیرن به این خاطر بود، پس اینکه از یه مسیر دیگه بردنمون آشپزخونه به این خاطر بود، اومدن کتوشلواریها، ناهار امروز، همهش به این خاطر بود.
سطل رو گذاشتم جلوم و بالا اوردم. ناهار اون روز رو، احترامم به آموزشهای نظامی رو، همه رو.
۱۸/
به این فکر کردم که چند بار سر این سربازِ خودکشیکرده داد زدن که بیعرضه است، که بیجرئته، که مرد نیست.
بالا اوردم روی همهی شجاعت و مردونگیشون، روی عرضهشون، روی قدرتشون. مردهشور همهشون رو ببرن.
به این فکر کردم که چند بار سر این سربازِ خودکشیکرده داد زدن که بیعرضه است، که بیجرئته، که مرد نیست.
بالا اوردم روی همهی شجاعت و مردونگیشون، روی عرضهشون، روی قدرتشون. مردهشور همهشون رو ببرن.
19/
رضا معتاد بود، متادون و صدجور کوفت و زهرمار دیگه. آموزشی که شروع شد و هیچی گیرش نیومد، شروع کرد به خوردن هر قرصی که توش مرفین یا کدئین داشته باشه. درد داشت، چه روحی چه جسمی. شوخ بود و مشنگ، دهنش چفتوبست نداشت و فرماندهها همیشه دستش مینداختن و بهش میخندیدن.
رضا معتاد بود، متادون و صدجور کوفت و زهرمار دیگه. آموزشی که شروع شد و هیچی گیرش نیومد، شروع کرد به خوردن هر قرصی که توش مرفین یا کدئین داشته باشه. درد داشت، چه روحی چه جسمی. شوخ بود و مشنگ، دهنش چفتوبست نداشت و فرماندهها همیشه دستش مینداختن و بهش میخندیدن.
20/
یه بار ازش پرسیدم «چرا بهانه میدی دستشون که بهت بخندن؟» نگام کرد، خندید. انگار اون لحظه مرفین نبود که تو رگهاش میچرخید، یه حس «این منم که دستشون میندازم» تو صورتش بود. تو ذهن من همهچی به اون شب برمیگرده. اون شب نگهبان نبودم و بعد از چند روز نگهبانی میتونستم بخوابم.
یه بار ازش پرسیدم «چرا بهانه میدی دستشون که بهت بخندن؟» نگام کرد، خندید. انگار اون لحظه مرفین نبود که تو رگهاش میچرخید، یه حس «این منم که دستشون میندازم» تو صورتش بود. تو ذهن من همهچی به اون شب برمیگرده. اون شب نگهبان نبودم و بعد از چند روز نگهبانی میتونستم بخوابم.
21/
نصفهشب صدای رضا رو شنیدم. اول فهمیدم صدای رضاست، بعد کلمههاش رو شنیدم. داشت میگفت «آب میپاشم، آب میپاشم.» تو خواب و بیداری صدای بقیه رو هم شنیدم که میگفتن «خفه شو رضا، میخوایم بخوابیم.» یه صدای خنده شنیدم. خندهای که یواشکی بود و نمیخواست کسی متوجهش بشه.
نصفهشب صدای رضا رو شنیدم. اول فهمیدم صدای رضاست، بعد کلمههاش رو شنیدم. داشت میگفت «آب میپاشم، آب میپاشم.» تو خواب و بیداری صدای بقیه رو هم شنیدم که میگفتن «خفه شو رضا، میخوایم بخوابیم.» یه صدای خنده شنیدم. خندهای که یواشکی بود و نمیخواست کسی متوجهش بشه.
22/
کورمال کورمال دنبال عینکم گشتم، به چشمم زدمش و تو تاریکی دقیقتر نگاه کردم. ساعت نزدیک ۳ بود. صدای رضا داشت از سمت چپ میاومد. نگاه کردم دیدم یه لیوان آب دستشه و یه قاشق. داره آب میپاشه کف آسایشگاه. اطراف رو گشتم دیدم یکی داره بهش میگه چیکار کنه. افسرنگهبان بود.
کورمال کورمال دنبال عینکم گشتم، به چشمم زدمش و تو تاریکی دقیقتر نگاه کردم. ساعت نزدیک ۳ بود. صدای رضا داشت از سمت چپ میاومد. نگاه کردم دیدم یه لیوان آب دستشه و یه قاشق. داره آب میپاشه کف آسایشگاه. اطراف رو گشتم دیدم یکی داره بهش میگه چیکار کنه. افسرنگهبان بود.
23/
بهش میگفت باید کف کل آسایشگاه رو خیس کنه، با همون لیوان و قاشق استیل. افسرنگهبان با یه بطری آب تو دستش وایساده بود، لیوان رضا رو پر میکرد و بهش میگفت کدوم سمتی بره. پای رضا گیر کرد به یه پوتین، ولو شد کف زمین. افسرنگهبان بهش گفت از پوتین عذرخواهی کنه. رضا گفت «چیکار کنم؟»
بهش میگفت باید کف کل آسایشگاه رو خیس کنه، با همون لیوان و قاشق استیل. افسرنگهبان با یه بطری آب تو دستش وایساده بود، لیوان رضا رو پر میکرد و بهش میگفت کدوم سمتی بره. پای رضا گیر کرد به یه پوتین، ولو شد کف زمین. افسرنگهبان بهش گفت از پوتین عذرخواهی کنه. رضا گفت «چیکار کنم؟»
24/
گفت «میگم از پوتین معذرتخواهی کن.» رضا هم خودشو نباخت، گفت «معذرت میخوام پوتین.» افسرنگهبان خندید. همه بیدار شده بودن و تو اون تاریکی رو تختها نشسته بودن، به عذرخواهی رضا میخندیدن. من از اون بالا افسرنگهبان رو میدیدم و خندهم نمیاومد. به رضا گفت از تخت عذرخواهی کنه.
گفت «میگم از پوتین معذرتخواهی کن.» رضا هم خودشو نباخت، گفت «معذرت میخوام پوتین.» افسرنگهبان خندید. همه بیدار شده بودن و تو اون تاریکی رو تختها نشسته بودن، به عذرخواهی رضا میخندیدن. من از اون بالا افسرنگهبان رو میدیدم و خندهم نمیاومد. به رضا گفت از تخت عذرخواهی کنه.
25/
بعدش هم از دیوار. بعد گفت «دیوار رو بغل کن.» من ندیدم، نگاهم اونور به افسرنگهبان بود که انگار داشت با اسباببازی موردعلاقهش بازی میکرد اما از خندهی بچهها فهمیدم که رضا دیوار رو بغل کرده. کافی نبود انگار، گفت «دیوار رو ببوس.» رضا صدای بوسیدن دراورد، کشدار و مسخره.
بعدش هم از دیوار. بعد گفت «دیوار رو بغل کن.» من ندیدم، نگاهم اونور به افسرنگهبان بود که انگار داشت با اسباببازی موردعلاقهش بازی میکرد اما از خندهی بچهها فهمیدم که رضا دیوار رو بغل کرده. کافی نبود انگار، گفت «دیوار رو ببوس.» رضا صدای بوسیدن دراورد، کشدار و مسخره.
26/
آسایشگاه تو اون تاریکی از خنده منفجر شد. سرمو گذاشتم رو بالش. عینکمو دراوردم و سعی کردم به بسته قرص توی دست افسرنگهبان فکر نکنم، به بلایی که سر بچهها میاورد فکر نکنم. گاهی وقتا نصفهشب یکی میاومد از خواب بیدارش میکرد، میگفت «افسرنگهبان کارت داره.» رضا هم میرفت...
آسایشگاه تو اون تاریکی از خنده منفجر شد. سرمو گذاشتم رو بالش. عینکمو دراوردم و سعی کردم به بسته قرص توی دست افسرنگهبان فکر نکنم، به بلایی که سر بچهها میاورد فکر نکنم. گاهی وقتا نصفهشب یکی میاومد از خواب بیدارش میکرد، میگفت «افسرنگهبان کارت داره.» رضا هم میرفت...
27/
تو دفتر فرماندهی و چند ساعت بعد برمیگشت. بچهها میگفتن آنتن شده، میره همه رو لو میده که در ازاش بهش سیگار و قرص بدن. اونم هرچی میدونه رو میگه و دبش و سرحال برمیگرده. هر شبی که من پاس شب بودم، ندیدم سرحال برگرده. همون چند ساعت خوابشو هم این شکلی ازش گرفته بودن.
تو دفتر فرماندهی و چند ساعت بعد برمیگشت. بچهها میگفتن آنتن شده، میره همه رو لو میده که در ازاش بهش سیگار و قرص بدن. اونم هرچی میدونه رو میگه و دبش و سرحال برمیگرده. هر شبی که من پاس شب بودم، ندیدم سرحال برگرده. همون چند ساعت خوابشو هم این شکلی ازش گرفته بودن.
28/
تمام روز سر صف چرت میزد، هر چرتوپرتی میگفت که یا فرماندهها بهش بخندن یا بفرستنش بازداشتگاه بلکه یه کم بتونه راحت بخوابه. تحلیل رفت. دیگه خبری از اون نگاه «من دارم بازیشون میدم» نبود. روز آخر، تقسیم که شدیم به شهرهای مختلف، رضا رو فرستادن اهواز. بدترین پادگان ممکن.
تمام روز سر صف چرت میزد، هر چرتوپرتی میگفت که یا فرماندهها بهش بخندن یا بفرستنش بازداشتگاه بلکه یه کم بتونه راحت بخوابه. تحلیل رفت. دیگه خبری از اون نگاه «من دارم بازیشون میدم» نبود. روز آخر، تقسیم که شدیم به شهرهای مختلف، رضا رو فرستادن اهواز. بدترین پادگان ممکن.
29/
به لبخند افسرنگهبان فکر میکردم فقط. کیف میکرد وقتی رضا داغون میشد؟ 6 ماه که رد شد، رضا انتقالی گرفت اومد خرمآباد. دلم میخواست برم ببینمش اما هی امروز و فردا کردم. یه روز توی خیابون اعلامیهش رو دیدم. اعلامیهی مرگش. لباس سربازی تنم بود و میخکوب شدم جلوی اعلامیه.
به لبخند افسرنگهبان فکر میکردم فقط. کیف میکرد وقتی رضا داغون میشد؟ 6 ماه که رد شد، رضا انتقالی گرفت اومد خرمآباد. دلم میخواست برم ببینمش اما هی امروز و فردا کردم. یه روز توی خیابون اعلامیهش رو دیدم. اعلامیهی مرگش. لباس سربازی تنم بود و میخکوب شدم جلوی اعلامیه.
30/
پرسوجو کردم، فهمیدم اونی که میگفتن چند روز پیش با لباس سربازی تو پارک اوردوز کرده، رضا بوده. آخرین باری که اون نگاه «من دارم بازیشون میدم» رو دیدم، همون عکس اعلامیهش بود که تا چندوقت هرروز جلوی پادگان میدیدمش. به افسرنگهبان فکر میکردم، یعنی الان میخندید؟ کیف میکرد؟
پرسوجو کردم، فهمیدم اونی که میگفتن چند روز پیش با لباس سربازی تو پارک اوردوز کرده، رضا بوده. آخرین باری که اون نگاه «من دارم بازیشون میدم» رو دیدم، همون عکس اعلامیهش بود که تا چندوقت هرروز جلوی پادگان میدیدمش. به افسرنگهبان فکر میکردم، یعنی الان میخندید؟ کیف میکرد؟
31/
تازه نظافت دستشوییها تموم شده بود که گفتن «ظرف غذاهاتون رو بردارید، میریم میدون تیر، ناهار هم اونجاییم.» گفتیم «قربان ما معاف از رزمها چی؟» گفتن ««بذاریم بمونید آسایشگاه که بخوابید؟ غلط کردید، گه اضافی نخورید، شما هم باید بیاید.»
تازه نظافت دستشوییها تموم شده بود که گفتن «ظرف غذاهاتون رو بردارید، میریم میدون تیر، ناهار هم اونجاییم.» گفتیم «قربان ما معاف از رزمها چی؟» گفتن ««بذاریم بمونید آسایشگاه که بخوابید؟ غلط کردید، گه اضافی نخورید، شما هم باید بیاید.»
32/
هرچقدر گفتیم قانون میگه اسلحه برای ما ممنوعه و... فایده نداشت. بهزور سوار اتوبوسمون کردن، رفتیم اطراف سنندج. جاده انقد طولانی و پیچ در پیچ بود که همه بهتر دیدن از فرصت استفاده کنن و کمی بخوابن. پلاستیکی که ظرف غذام توش بود رو باز کردم.
هرچقدر گفتیم قانون میگه اسلحه برای ما ممنوعه و... فایده نداشت. بهزور سوار اتوبوسمون کردن، رفتیم اطراف سنندج. جاده انقد طولانی و پیچ در پیچ بود که همه بهتر دیدن از فرصت استفاده کنن و کمی بخوابن. پلاستیکی که ظرف غذام توش بود رو باز کردم.
33/
همشهری داستان رو درآوردم، شروع کردم به خوندن. احسان رضایی که تابستون قبلی از دستش جایزهی افسانهها رو گرفته بودم برای اون شماره روایت نوشته بود. آخرای مجله هم محمدحسن شهسواری آموزش رماننویسی داشت. یه سرباز ۲۱ساله بودم که خوندن رو به خوابیدن یا اسلحه گرفتن ترجیح داده بودم.
همشهری داستان رو درآوردم، شروع کردم به خوندن. احسان رضایی که تابستون قبلی از دستش جایزهی افسانهها رو گرفته بودم برای اون شماره روایت نوشته بود. آخرای مجله هم محمدحسن شهسواری آموزش رماننویسی داشت. یه سرباز ۲۱ساله بودم که خوندن رو به خوابیدن یا اسلحه گرفتن ترجیح داده بودم.
34/
رسیدیم میدون تیر، بهخاطر بارونِ دیشب زمین گلی بود، مخصوصاً اون قسمتهایی که نور خورشید بهشون نمیتابید. با لودر وسط کوه رو خراش داده بودن، صافش کرده بودن و ازش میدون تیر درست کرده بودن. اینکه چقدر بهخط شدیم یا چیکارا کردیم رو درست یادم نیست ولی جروبحثها رو خوب یادمه.
رسیدیم میدون تیر، بهخاطر بارونِ دیشب زمین گلی بود، مخصوصاً اون قسمتهایی که نور خورشید بهشون نمیتابید. با لودر وسط کوه رو خراش داده بودن، صافش کرده بودن و ازش میدون تیر درست کرده بودن. اینکه چقدر بهخط شدیم یا چیکارا کردیم رو درست یادم نیست ولی جروبحثها رو خوب یادمه.
35/
شده بودم سردستهی معاف از رزمها و خب طبیعتاً هر چی توهین و تحقیر بود نثار من میشد. آسمون ریسمون بافتن هنر فرماندهها بود، میگفتم «من از نظر قانونی نباید اسلحه دست بگیرم»، میگفتن «تو چه پسری هستی که از اسلحه میترسی؟ تو لری؟ تو مَردی آخه؟»
شده بودم سردستهی معاف از رزمها و خب طبیعتاً هر چی توهین و تحقیر بود نثار من میشد. آسمون ریسمون بافتن هنر فرماندهها بود، میگفتم «من از نظر قانونی نباید اسلحه دست بگیرم»، میگفتن «تو چه پسری هستی که از اسلحه میترسی؟ تو لری؟ تو مَردی آخه؟»
36/
هر چقدر زور زدن فایده نداشت، میدونستن بعد از اون جریان خودکشی روی دکل، حساسیت بالادستیها زیاد شده و اگه بفهمن معاف از رزمها رو مجبور میکنن مثل بقیه خدمت کنن براشون بد میشه. بچهها فشنگ گرفتن، کلی آموزششون دادن، اسلحه دادن بهشون. من؟ منو نشونده بودن جلوی آفتاب.
هر چقدر زور زدن فایده نداشت، میدونستن بعد از اون جریان خودکشی روی دکل، حساسیت بالادستیها زیاد شده و اگه بفهمن معاف از رزمها رو مجبور میکنن مثل بقیه خدمت کنن براشون بد میشه. بچهها فشنگ گرفتن، کلی آموزششون دادن، اسلحه دادن بهشون. من؟ منو نشونده بودن جلوی آفتاب.
37/
جنس برزنتی اورکت زیر آفتاب ظهر زمستون تبدیل به آتیش میشد. یه کورهی آدمسوزی شخصی بود که اجازه نمیدادن درش بیاریم تا خاموش شه. میسوختم، عرق میریختم، توی اون محیط که از زور صدای شلیک اسلحهها صدا به صدا نمیرسید آموزش رماننویسیای رو میخوندم که شهسواری نوشته بود.
جنس برزنتی اورکت زیر آفتاب ظهر زمستون تبدیل به آتیش میشد. یه کورهی آدمسوزی شخصی بود که اجازه نمیدادن درش بیاریم تا خاموش شه. میسوختم، عرق میریختم، توی اون محیط که از زور صدای شلیک اسلحهها صدا به صدا نمیرسید آموزش رماننویسیای رو میخوندم که شهسواری نوشته بود.
38/
یهو چند تا از فرماندهها عین مرغ پرکنده اینطرف اونطرف دوییدن. یکیشون رگبار تیر هوایی زد که دیگه کسی شلیک نکنه. همه با قیافههای شوکهشده نگاه میکردیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. فرمانده گفت «صدا از کسی دربیاد صداشو میبُرم. خفه شید.» بیسیم داشت خشخش صدا میداد.
یهو چند تا از فرماندهها عین مرغ پرکنده اینطرف اونطرف دوییدن. یکیشون رگبار تیر هوایی زد که دیگه کسی شلیک نکنه. همه با قیافههای شوکهشده نگاه میکردیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. فرمانده گفت «صدا از کسی دربیاد صداشو میبُرم. خفه شید.» بیسیم داشت خشخش صدا میداد.
39/
جملههایی مثل «چند نفرن؟»، «سلاحشون چیه؟»، «کدوم جهتن؟» داشت از بیسیم بیرون میاومد و چون من نزدیکتر بودم، بهتر از بقیه ماجرا رو میشنیدم. آبان ۹۳ داعش و درگیریهای مرزی تو اوج بود. وهابیها و فرقههای اهل تسنن که میگفتن با شیعهها مشکل دارن و هر چند وقت یه بار...
جملههایی مثل «چند نفرن؟»، «سلاحشون چیه؟»، «کدوم جهتن؟» داشت از بیسیم بیرون میاومد و چون من نزدیکتر بودم، بهتر از بقیه ماجرا رو میشنیدم. آبان ۹۳ داعش و درگیریهای مرزی تو اوج بود. وهابیها و فرقههای اهل تسنن که میگفتن با شیعهها مشکل دارن و هر چند وقت یه بار...
40/
...به یه کلانتری یا پادگان حمله میکردن و چند نفر رو شهید میکردن هم بودن. وقتش بود که همشهری داستان رو ببندم. تآمین روی کوه بود و طوری که از اسمش پیدا بود باید امنیت ما رو تأمین میکردن. گند زده بودن یا هر چی، معلوم نبود. این معلوم بود که قضیه شوخی نبود، مانور نبود..
...به یه کلانتری یا پادگان حمله میکردن و چند نفر رو شهید میکردن هم بودن. وقتش بود که همشهری داستان رو ببندم. تآمین روی کوه بود و طوری که از اسمش پیدا بود باید امنیت ما رو تأمین میکردن. گند زده بودن یا هر چی، معلوم نبود. این معلوم بود که قضیه شوخی نبود، مانور نبود..
41/
...مثل خاطره و داستانهایی که فرماندهها برامون میگفتن متعلق به گذشته نبود، آموزش نبود، داشت واقعاً اتفاق میافتاد، اونم وقتی ما اونجا بودیم. اگه کسی طوریش میشد و قضیه رو اخبار پخش میکرد، دیگه ما نبودیم که خبر رو میشنیدیم و میگفتیم بیچاره خانوادههاشون.
...مثل خاطره و داستانهایی که فرماندهها برامون میگفتن متعلق به گذشته نبود، آموزش نبود، داشت واقعاً اتفاق میافتاد، اونم وقتی ما اونجا بودیم. اگه کسی طوریش میشد و قضیه رو اخبار پخش میکرد، دیگه ما نبودیم که خبر رو میشنیدیم و میگفتیم بیچاره خانوادههاشون.
42/
خود ما تبدیل به آمار کشته و مجروح میشدیم، خانوادههای خودمون بودن که داغدار میشدن. این طرفِ اخبار بودن خیلی ترس داشت. یکی از فرماندهها دویید رفت یکی از ماشینهایی که روش دوشکا نصب بود رو اورد و رو به کوه پارک کرد. ما رو با لگد جمع کردن که...
خود ما تبدیل به آمار کشته و مجروح میشدیم، خانوادههای خودمون بودن که داغدار میشدن. این طرفِ اخبار بودن خیلی ترس داشت. یکی از فرماندهها دویید رفت یکی از ماشینهایی که روش دوشکا نصب بود رو اورد و رو به کوه پارک کرد. ما رو با لگد جمع کردن که...
43/
...بریم بچسبیم به دیوار خراشیده شدهی کوه، همونجایی که نور خورشید بهش نمیتابید و تمامش گِل و شل بود. بهمون گفتن بچسبیم به دیوار، از جامون تکون نخوریم. یه سریا هنوز شوخی میکردن که «نمیخوایم اسیر شیم»، «س رو قایم کنید وگرنه به عنوان بردهی جنسی میبرنش.» و...
...بریم بچسبیم به دیوار خراشیده شدهی کوه، همونجایی که نور خورشید بهش نمیتابید و تمامش گِل و شل بود. بهمون گفتن بچسبیم به دیوار، از جامون تکون نخوریم. یه سریا هنوز شوخی میکردن که «نمیخوایم اسیر شیم»، «س رو قایم کنید وگرنه به عنوان بردهی جنسی میبرنش.» و...
44/
فرمانده رفت پشت دوشکا، توی بیسیم داد میزد و دستور میداد. بعد همهچی عوض شد.
دیگه تیر مشقیای در کار نبود، دیگه تیر رسامی در کار نبود، کلاش و ژ۳های خراب در کار نبود. دوشکا بود، با اون عظمت، با اون ابهت، با اون تیرهای بزرگش، با اون صدای شلیکش که گوش آدمو کر میکرد.
فرمانده رفت پشت دوشکا، توی بیسیم داد میزد و دستور میداد. بعد همهچی عوض شد.
دیگه تیر مشقیای در کار نبود، دیگه تیر رسامی در کار نبود، کلاش و ژ۳های خراب در کار نبود. دوشکا بود، با اون عظمت، با اون ابهت، با اون تیرهای بزرگش، با اون صدای شلیکش که گوش آدمو کر میکرد.
45/
صدای تق تق تق شلیک تیرهای دوشکا میپیچید توی کوه، اکو میشد و بیشتر میشد. هیشکی دیگه جیکش در نمیاومد. وقت شوخی و خنده نبود. داد و فریادهای توی بیسیم، رگبار دوشکا، پوکههایی که داغ داغ پخش میشد روی زمین، همهش تصویرآهسته بود انگار.
صدای تق تق تق شلیک تیرهای دوشکا میپیچید توی کوه، اکو میشد و بیشتر میشد. هیشکی دیگه جیکش در نمیاومد. وقت شوخی و خنده نبود. داد و فریادهای توی بیسیم، رگبار دوشکا، پوکههایی که داغ داغ پخش میشد روی زمین، همهش تصویرآهسته بود انگار.
46/
اونجا بود که فهمیدم فرمانده بدزبون و بیشعور و بیادب هست اما واقعاً دوستمون داره. که نمیخواد یکیمون طوریش شه. برا همین بود که هی بهمون میگفتن دراز بکشیم تو گل و شل. زمین سرد بود، خیس بود، تا مچ دستام توی گل بود اما داشتم آتیش میگرفتم از توی سینه.
اونجا بود که فهمیدم فرمانده بدزبون و بیشعور و بیادب هست اما واقعاً دوستمون داره. که نمیخواد یکیمون طوریش شه. برا همین بود که هی بهمون میگفتن دراز بکشیم تو گل و شل. زمین سرد بود، خیس بود، تا مچ دستام توی گل بود اما داشتم آتیش میگرفتم از توی سینه.
47/
این تصویر که تو فیلما پخش میکنن و تیر میخوره روی آب و فرو میره توی زمین، این تصویر جلوم بود، واقعی، با بالاترین کیفیت. داشت جلوم اتفاق میافتاد. آدم وقتی گونههاش داغ میشه خودش زودتر از همه اینو میفهمه. اینو فهمیده بودم چون داشتم به کیلومترها اونطرفتر فکر میکردم...
این تصویر که تو فیلما پخش میکنن و تیر میخوره روی آب و فرو میره توی زمین، این تصویر جلوم بود، واقعی، با بالاترین کیفیت. داشت جلوم اتفاق میافتاد. آدم وقتی گونههاش داغ میشه خودش زودتر از همه اینو میفهمه. اینو فهمیده بودم چون داشتم به کیلومترها اونطرفتر فکر میکردم...
48/
...به مامانم، به بابام، به دوستام، به همهی کسایی که توی زندگیشون بودم. یکی از این تیرها اگه به من میخورد چی میشد؟ شوخی نه، واقعاً چی میشد؟ فاصلهی من و اون ۱۱۹ سرباز دیگهای که اونجا بودیم تا تبدیل شدن به یه مرده همینقدر نزدیک و مسخره بود.
...به مامانم، به بابام، به دوستام، به همهی کسایی که توی زندگیشون بودم. یکی از این تیرها اگه به من میخورد چی میشد؟ شوخی نه، واقعاً چی میشد؟ فاصلهی من و اون ۱۱۹ سرباز دیگهای که اونجا بودیم تا تبدیل شدن به یه مرده همینقدر نزدیک و مسخره بود.
49/
مگه میشه آدم اینقدر مسخره بمیره؟ پلاستیک رو خوب گره نزده بودم، همشهری داستان داشت خیس میشد و منِ خر بهش اهمیت میدادم. دیگه مهم نبود شهسواری در مورد رماننوشتن چی گفته.عین اون صحنهی سقوط ماشین به داخل رودخونه تو فیلم اینسپشن، ثانیهها ساعتها طول میکشید.
مگه میشه آدم اینقدر مسخره بمیره؟ پلاستیک رو خوب گره نزده بودم، همشهری داستان داشت خیس میشد و منِ خر بهش اهمیت میدادم. دیگه مهم نبود شهسواری در مورد رماننوشتن چی گفته.عین اون صحنهی سقوط ماشین به داخل رودخونه تو فیلم اینسپشن، ثانیهها ساعتها طول میکشید.
50/
به خودم قول دادم بعداً برم تو سایت خوابگرد @khabgard و براش کامنت بذارم، بگم توی این پادگان، تنها نقطهی اتصال من به دنیای نوشتن، همین متنهاش بود. قول دادم عصری اگه رفتم پادگان هر چقدر هم که میخواد طول بکشه عیب نداره، بمونم توی صف تلفن و یه بار مثل آدمیزاد...
به خودم قول دادم بعداً برم تو سایت خوابگرد @khabgard و براش کامنت بذارم، بگم توی این پادگان، تنها نقطهی اتصال من به دنیای نوشتن، همین متنهاش بود. قول دادم عصری اگه رفتم پادگان هر چقدر هم که میخواد طول بکشه عیب نداره، بمونم توی صف تلفن و یه بار مثل آدمیزاد...
51/
... یه بار اصلاً خیلی کلیشهای، به مامان و بابام بگم «دوستتون دارم». قول دادم اونی که داغونم کرد رو ببخشم. به اونی که دوسش دارم بگم این لعنتی رو. تو اولین دو ساعت مرخصی توشهری حتماً یه بستنی بخورم، حتماً این شمارهی همشهری داستان رو بخرم تا تمیزش رو داشته باشم و...
... یه بار اصلاً خیلی کلیشهای، به مامان و بابام بگم «دوستتون دارم». قول دادم اونی که داغونم کرد رو ببخشم. به اونی که دوسش دارم بگم این لعنتی رو. تو اولین دو ساعت مرخصی توشهری حتماً یه بستنی بخورم، حتماً این شمارهی همشهری داستان رو بخرم تا تمیزش رو داشته باشم و...
52/
...به این گِلی نگاه نکنم که یاد این چیزا بیفتم.
تیراندازیها تموم شد، گوشم جیغ میکشید. مهاجم، هر کی که بود،رفته بود. تو ظرفهای گلی شده ناهار خوردیم و تمام مسیر برگشت رو زل زده بودم به پردهای که حق نداشتیم بکشیمش و بیرون رو ببینیم.
...به این گِلی نگاه نکنم که یاد این چیزا بیفتم.
تیراندازیها تموم شد، گوشم جیغ میکشید. مهاجم، هر کی که بود،رفته بود. تو ظرفهای گلی شده ناهار خوردیم و تمام مسیر برگشت رو زل زده بودم به پردهای که حق نداشتیم بکشیمش و بیرون رو ببینیم.
53/
فرمانده وقت داد که کمی استراحت کنیم و از شوک در بیایم. لباسهامو گربهشور کردم، ساعتها وایسادم تو صف تلفن، زنگ زدم به بابام، احوالپرسی کردم، گفتم لاید اگه گوشی رو بده بهش و با مامانم صحبت کنم راحتتر میتونم بگم دوسش دارم و عادی میشه برام تا به بابام هم بگم.
فرمانده وقت داد که کمی استراحت کنیم و از شوک در بیایم. لباسهامو گربهشور کردم، ساعتها وایسادم تو صف تلفن، زنگ زدم به بابام، احوالپرسی کردم، گفتم لاید اگه گوشی رو بده بهش و با مامانم صحبت کنم راحتتر میتونم بگم دوسش دارم و عادی میشه برام تا به بابام هم بگم.
54/
مامانم خواب بود، دلم نیومد بیدارش کنه. از بابام هم خدافظی کردم. فقط حق داشتم یه بار دیگه تلفن بزنم.
برگهای که شمارههای ضروریم رو روش نوشته بودم در آوردم. دیروز به احمد زنگ زده بودم و تصمیم گرفتم الان که هر لحظه امکان داره بغضم بترکه به یکی زنگ بزنم که کمتر خجالت بکشم.
مامانم خواب بود، دلم نیومد بیدارش کنه. از بابام هم خدافظی کردم. فقط حق داشتم یه بار دیگه تلفن بزنم.
برگهای که شمارههای ضروریم رو روش نوشته بودم در آوردم. دیروز به احمد زنگ زده بودم و تصمیم گرفتم الان که هر لحظه امکان داره بغضم بترکه به یکی زنگ بزنم که کمتر خجالت بکشم.
55/
هی بوق خورد، هی بوق خورد، هی بوق خورد. خاله کتی جواب نمیداد. قطع کردم. تلفن رو دادم به نفر بعدی و رفتم سمت دستشوییها. طبق عادت رفتم توالت آخری از سمت راست، الکی آب رو باز کردم که صداش بیاد. آتیش افتاده بود تو باروت سینهم. بغض ترکید، بدجورم ترکید.
هی بوق خورد، هی بوق خورد، هی بوق خورد. خاله کتی جواب نمیداد. قطع کردم. تلفن رو دادم به نفر بعدی و رفتم سمت دستشوییها. طبق عادت رفتم توالت آخری از سمت راست، الکی آب رو باز کردم که صداش بیاد. آتیش افتاده بود تو باروت سینهم. بغض ترکید، بدجورم ترکید.
56/
شونهای نبود که سرمو بهش تکیه بدم و گریه کنم تا سبک شم، دیوار توالت شد رفیقم. سرمو تکیه دادم بهش، یه طوری زار زدم انگار جوونمرگ شده بودم.
وقتی دیگه اشکی نموند که بریزه، شیر آب رو بستم. رو کاشیهای دیوار هی نوشته بودن «نبود فلان روز». به این فکر کردم که چند نفر تا الان...
شونهای نبود که سرمو بهش تکیه بدم و گریه کنم تا سبک شم، دیوار توالت شد رفیقم. سرمو تکیه دادم بهش، یه طوری زار زدم انگار جوونمرگ شده بودم.
وقتی دیگه اشکی نموند که بریزه، شیر آب رو بستم. رو کاشیهای دیوار هی نوشته بودن «نبود فلان روز». به این فکر کردم که چند نفر تا الان...
57/
...توی این توالت گریه کردن، این دیوار رفیق چند نفر شده تا الان؟ سر چند نفر رو تکیه داده به شونهش؟ تعدادش هر چی که بود مهم نبود، به قولم عمل کردم. به قضاوت هیشکی از جمله خودم محل نذاشتم و به دیوار گفتم «ممنون رفیق، دوسِت دارم» و رفتم.
...توی این توالت گریه کردن، این دیوار رفیق چند نفر شده تا الان؟ سر چند نفر رو تکیه داده به شونهش؟ تعدادش هر چی که بود مهم نبود، به قولم عمل کردم. به قضاوت هیشکی از جمله خودم محل نذاشتم و به دیوار گفتم «ممنون رفیق، دوسِت دارم» و رفتم.
58/
فکر کردم نسخهی تمیز اون شمارهی همشهری داستان رو که بخرم، دیگه این چیزا یادم نمیآد، چه میدونستم کابوسش همیشه باهامه و تو خوابهام یه سری تیر داره فرو میره تو دیوارهی گلی کوه، چند متر اینطرف و اونطرف من.
فکر کردم نسخهی تمیز اون شمارهی همشهری داستان رو که بخرم، دیگه این چیزا یادم نمیآد، چه میدونستم کابوسش همیشه باهامه و تو خوابهام یه سری تیر داره فرو میره تو دیوارهی گلی کوه، چند متر اینطرف و اونطرف من.
59/
اولش زانودرد سراغم اومد، محلش که نذاشتم، تبدیل شد به یه چیزی شبیه حسِ قبل از بالا اوردن. شبیه حسی که یه زن حامله داره وقتی یه بوی تند به مشامش میرسه و تمام محتویات شکمش میریزه به هم. چند بار وسط حرف زدن با فاطمه مکث کردم، آب خوردم، گفتم شاید به این خاطر باشه که...
اولش زانودرد سراغم اومد، محلش که نذاشتم، تبدیل شد به یه چیزی شبیه حسِ قبل از بالا اوردن. شبیه حسی که یه زن حامله داره وقتی یه بوی تند به مشامش میرسه و تمام محتویات شکمش میریزه به هم. چند بار وسط حرف زدن با فاطمه مکث کردم، آب خوردم، گفتم شاید به این خاطر باشه که...
60/
ساعت پنجِ بعد از ظهر شده و هنوز ناهار نخوردم. یه شکلات خوردم. این حس هنوز بود، قوی و مدام سر جاش بود، انگار گیر کرده بودم تو لحظهی ورود به یه تونل، اون حس که یه چیزی تو رو میکشه درون خودش. گیر کرده بودم توی پروسهی این مکش، به مدت طولانی...
ساعت پنجِ بعد از ظهر شده و هنوز ناهار نخوردم. یه شکلات خوردم. این حس هنوز بود، قوی و مدام سر جاش بود، انگار گیر کرده بودم تو لحظهی ورود به یه تونل، اون حس که یه چیزی تو رو میکشه درون خودش. گیر کرده بودم توی پروسهی این مکش، به مدت طولانی...
61/
تهذهنم قفلش کرده بودم اما امروز قفلش باز شد. وقتی آقای عفترخ گفت سنندج و یهو ناخودآگاه گفتم من اونجا سرباز بودم و بعد از چند جمله مکث کردم. من مکث کردم اما ادامهی توضیح اون شرایط توی سرم پخش میشد. عین یه ویروس که یه کالبد جدید برای اشغال پیدا کرده و وحشیانه داره میتازه.
تهذهنم قفلش کرده بودم اما امروز قفلش باز شد. وقتی آقای عفترخ گفت سنندج و یهو ناخودآگاه گفتم من اونجا سرباز بودم و بعد از چند جمله مکث کردم. من مکث کردم اما ادامهی توضیح اون شرایط توی سرم پخش میشد. عین یه ویروس که یه کالبد جدید برای اشغال پیدا کرده و وحشیانه داره میتازه.
62/
چیزی نگفتم ولی تو سنندج بودم. توی پادگان روبهروی آبیدر. نگهبان بودم، ساعت ۲ تا ۴، شیفت موردعلاقهم، چون بعدش وقتی همه خواب بودن، میرفتم حموم و با آب گرم دوش میگرفتم. اون شب اما خیالم راحت نبود، یه طوری شده بود.
چیزی نگفتم ولی تو سنندج بودم. توی پادگان روبهروی آبیدر. نگهبان بودم، ساعت ۲ تا ۴، شیفت موردعلاقهم، چون بعدش وقتی همه خواب بودن، میرفتم حموم و با آب گرم دوش میگرفتم. اون شب اما خیالم راحت نبود، یه طوری شده بود.
63/
دستکش پلاستیکی یه بار مصرف رو پوشیدم، روش دستکش کاموایی، بعد دستهامو میکردم تو جیب اورکت برزنتیم که یخ نزنن. هوا بدجوری سرد بود. داستان «شکاف» رو چند وقت قبلش گذاشته بودن تو سایت کارگاه مجازی همشهری داستان، قرار بود بازنویسیش کنم و برای آرش صادقبیگی بفرستم تا...
دستکش پلاستیکی یه بار مصرف رو پوشیدم، روش دستکش کاموایی، بعد دستهامو میکردم تو جیب اورکت برزنتیم که یخ نزنن. هوا بدجوری سرد بود. داستان «شکاف» رو چند وقت قبلش گذاشته بودن تو سایت کارگاه مجازی همشهری داستان، قرار بود بازنویسیش کنم و برای آرش صادقبیگی بفرستم تا...
64/
...به چاپ کردن یا نکردنش فکر کنه. دیدم افسرنگهبان از کانکس گوشهی حیاط نمیآد بیرون، احتمالاً خوابش برده بود. توی حیاط قدم زدم و آروم کاغذ داستان رو که قد یه کاغذ دعا بارها تا کرده بودم، از جیب اورکتم در اوردم و تاهاش رو باز کردم.
...به چاپ کردن یا نکردنش فکر کنه. دیدم افسرنگهبان از کانکس گوشهی حیاط نمیآد بیرون، احتمالاً خوابش برده بود. توی حیاط قدم زدم و آروم کاغذ داستان رو که قد یه کاغذ دعا بارها تا کرده بودم، از جیب اورکتم در اوردم و تاهاش رو باز کردم.
65/
تمامش مستطیلمستطیل شده بود. شروع کردم به خارج از زاویهدید کانکس قدم زدن و خوندن داستانم. کلمهها رو جابهجا میکردم و سعی میکردم داستان رو بهتر کنم. یه ثانیه سرم رو بالا اوردم دیدم اون آپارتمان اونطرف خیابون، اون پنجرهی طبقهی آخر که عین یه پیکسل رنگی هر شب تا صبح...
تمامش مستطیلمستطیل شده بود. شروع کردم به خارج از زاویهدید کانکس قدم زدن و خوندن داستانم. کلمهها رو جابهجا میکردم و سعی میکردم داستان رو بهتر کنم. یه ثانیه سرم رو بالا اوردم دیدم اون آپارتمان اونطرف خیابون، اون پنجرهی طبقهی آخر که عین یه پیکسل رنگی هر شب تا صبح...
66/
...مدام رنگ عوض میکرد و من از همین رنگرنگی شدنهاش میفهمیدم تلویزیون داره چی پخش میکنه، اون آپارتمان که اگه ساکنینش به جای ساعت پنج صبح، ساعت دوازده شب میخوابیدن من هیچوقت نمیتونستم اون شب رو تا صبح نگهبانی بدم، حالا خاموش خاموشه. مسافرت بودن؟
...مدام رنگ عوض میکرد و من از همین رنگرنگی شدنهاش میفهمیدم تلویزیون داره چی پخش میکنه، اون آپارتمان که اگه ساکنینش به جای ساعت پنج صبح، ساعت دوازده شب میخوابیدن من هیچوقت نمیتونستم اون شب رو تا صبح نگهبانی بدم، حالا خاموش خاموشه. مسافرت بودن؟
67/
آخه کی آذر ماه میره مسافرت؟ مهمونی بودن؟ آخه کی تا ساعت سه صبح مهمونیه؟ چی شده بودن این آدمهایی که حدس میزدم یه زن و شوهر بدون بچه باشن؟ نمیتونستم رو جملههای داستانم تمرکز کنم.
رفتم پیش نگهبان آسایشگاه، ازش سوال کردم. اون اصلاً تا حالا به اون پنجره دقت نکرده بود.
آخه کی آذر ماه میره مسافرت؟ مهمونی بودن؟ آخه کی تا ساعت سه صبح مهمونیه؟ چی شده بودن این آدمهایی که حدس میزدم یه زن و شوهر بدون بچه باشن؟ نمیتونستم رو جملههای داستانم تمرکز کنم.
رفتم پیش نگهبان آسایشگاه، ازش سوال کردم. اون اصلاً تا حالا به اون پنجره دقت نکرده بود.
68/
خبر نداشت. باورم نمیشد. آه کشیدم. نفسم تو هوا بخار شد. دقیق نمیدونم چطوری ولی یادمه رسیدیم به اینجا که برا هم خاطره تعریف میکردیم و فهمیدم بچهی ابهره. داشت میگفت که تو زبانشون هر درد داخلی رو با یه کلمهای بیان میکنن و به این دلیل میشه دقیقاً چه دردی دارن.
خبر نداشت. باورم نمیشد. آه کشیدم. نفسم تو هوا بخار شد. دقیق نمیدونم چطوری ولی یادمه رسیدیم به اینجا که برا هم خاطره تعریف میکردیم و فهمیدم بچهی ابهره. داشت میگفت که تو زبانشون هر درد داخلی رو با یه کلمهای بیان میکنن و به این دلیل میشه دقیقاً چه دردی دارن.
69/
ازم خواست یه دقیقه بمونم جاش تا بره با تلفن کارتی گوشهی حیاط به دوستدخترش زنگ بزنه. گفتم «الان؟ ساعت سه صبح؟!» گفت پرستاره و دیدن بهترین وقتی که میتونن با هم حرف بزنن این موقع است. اون دختر شیفت صبح رو برمیداشت فقط بهخاطر همین تلفن چند دقیقهای.
ازم خواست یه دقیقه بمونم جاش تا بره با تلفن کارتی گوشهی حیاط به دوستدخترش زنگ بزنه. گفتم «الان؟ ساعت سه صبح؟!» گفت پرستاره و دیدن بهترین وقتی که میتونن با هم حرف بزنن این موقع است. اون دختر شیفت صبح رو برمیداشت فقط بهخاطر همین تلفن چند دقیقهای.
70/
این پسر هم نگهبانی این ساعت رو برمیداشت چون میتونست راحت با تلفن حرف بزنه، بدون اینکه کلی آدم دورهش کرده باشن و بهش بگن زود تموم کنه. هر کسی برای اینکه اون موقع بیدار باشه یه دلیلی داشت، اینو میدونستم ولی نمیفهمیدم چرا اون پنجره روشن نیست؟
این پسر هم نگهبانی این ساعت رو برمیداشت چون میتونست راحت با تلفن حرف بزنه، بدون اینکه کلی آدم دورهش کرده باشن و بهش بگن زود تموم کنه. هر کسی برای اینکه اون موقع بیدار باشه یه دلیلی داشت، اینو میدونستم ولی نمیفهمیدم چرا اون پنجره روشن نیست؟
71/
چرا مدام سبز قرمز آبی زرد بنفش و... نمیشه؟
پسره برگشت. منم رفتم سر پست خودم. کاغذ رو دوباره دستم گرفتم بلکه بتونم چند جمله پیش برم. داشتم تلاشم رو میکردم که یهو یکی از پشت اورکتم رو کشید و فحشم داد. برگشتم دیدم افسرنگهبانه. فحشش رو بدتر کرد و هلم داد سمت کانکس گوشهی حیاط.
چرا مدام سبز قرمز آبی زرد بنفش و... نمیشه؟
پسره برگشت. منم رفتم سر پست خودم. کاغذ رو دوباره دستم گرفتم بلکه بتونم چند جمله پیش برم. داشتم تلاشم رو میکردم که یهو یکی از پشت اورکتم رو کشید و فحشم داد. برگشتم دیدم افسرنگهبانه. فحشش رو بدتر کرد و هلم داد سمت کانکس گوشهی حیاط.
72/
کاغذ رو سریع تا کردم گذاشتم تو جیبم که ازم نگیردش و نگه سر پست نمیشه چیزی خوند. جلو کانکس دیدم پسر ابهریه هم اونجاست. از افسرنگهبان دلیل این رفتارشو پرسیدم. گفت نگهبان حیاط سر جاش نبوده و داشته با تلفن حرف میزده. ازش پرسیده بود چرا پستت رو ول کردی؟
کاغذ رو سریع تا کردم گذاشتم تو جیبم که ازم نگیردش و نگه سر پست نمیشه چیزی خوند. جلو کانکس دیدم پسر ابهریه هم اونجاست. از افسرنگهبان دلیل این رفتارشو پرسیدم. گفت نگهبان حیاط سر جاش نبوده و داشته با تلفن حرف میزده. ازش پرسیده بود چرا پستت رو ول کردی؟
73/
اونم گفته بود چون پاسبخش جام بوده. و خب من اونجا نبودم. گفت همونجا کنار کانکس بمونیم تا نامهی بازداشتمون رو بنویسه. رفت توی کانکس. به پسره گفتم چی شده؟ گفت که اون بار اول دختره جواب نداده، من که برگشتم سر پستم، دوباره رفته زنگ زده و پستش رو ترک کرده...
اونم گفته بود چون پاسبخش جام بوده. و خب من اونجا نبودم. گفت همونجا کنار کانکس بمونیم تا نامهی بازداشتمون رو بنویسه. رفت توی کانکس. به پسره گفتم چی شده؟ گفت که اون بار اول دختره جواب نداده، من که برگشتم سر پستم، دوباره رفته زنگ زده و پستش رو ترک کرده...
74/
...بدون اینکه به من بگه جاش وایسم. وقتی یه همچین اتفاقی میافته انگار هوای محیط میتونه تا چهل برابر بیشتر روت تأثیر بذاره. لرز میزدم تو سرما. رفتم در کانکس رو زدم، به افسرنگهبان توضیح دادم که اشتباه شده. گفت تو پادگان اشتباه نداریم و یکیمون باید بره بازداشتگاه.
...بدون اینکه به من بگه جاش وایسم. وقتی یه همچین اتفاقی میافته انگار هوای محیط میتونه تا چهل برابر بیشتر روت تأثیر بذاره. لرز میزدم تو سرما. رفتم در کانکس رو زدم، به افسرنگهبان توضیح دادم که اشتباه شده. گفت تو پادگان اشتباه نداریم و یکیمون باید بره بازداشتگاه.
75/
گِتر ساق پام رو مرتب کردم و دیدم نمیتونم، نمیتونم این بنده خدایی که چند دقیقه پیش باهاش خندیدم رو با اینکه مقصر بود بفرستم بره بازداشتگاه. افسرنگهبان داد زد که حق نداریم از جامون تکون بخوریم و باید تا وقتی یکیمون مقصر رو معرفی نکنه همونجا سیخ وایسیم. وایسادیم.
گِتر ساق پام رو مرتب کردم و دیدم نمیتونم، نمیتونم این بنده خدایی که چند دقیقه پیش باهاش خندیدم رو با اینکه مقصر بود بفرستم بره بازداشتگاه. افسرنگهبان داد زد که حق نداریم از جامون تکون بخوریم و باید تا وقتی یکیمون مقصر رو معرفی نکنه همونجا سیخ وایسیم. وایسادیم.
76/
حرف زدیم با هم و وایسادیم. ساکت شدیم و وایسادیم. اون پنجره رو نشونش دادم و بهش گفتم نگران ساکنین اون واحدم و وایسادیم. به آبیدر و لامپهاش که عین بام شهر بود زل زدیم و وایسادیم. بارون شروع شد. نمیدونستم بتونیم زیر بارون هم وایسیم یا نه.
حرف زدیم با هم و وایسادیم. ساکت شدیم و وایسادیم. اون پنجره رو نشونش دادم و بهش گفتم نگران ساکنین اون واحدم و وایسادیم. به آبیدر و لامپهاش که عین بام شهر بود زل زدیم و وایسادیم. بارون شروع شد. نمیدونستم بتونیم زیر بارون هم وایسیم یا نه.
77/
خیسی داشت از روی شونههای اورکتمون میرسید به سینه و شکم. گفتم پاشو برو در بزن، من چند شبه خوب نخوابیدم، بگو تقصیر من بوده، یه روز میرم بازداشتگاه و همهش رو میخوابم. پسره قبول نکرد. لباسهای سبز زیتونیمون داشت از زور خیسی، سبز لجنی بهنظر میرسید.
خیسی داشت از روی شونههای اورکتمون میرسید به سینه و شکم. گفتم پاشو برو در بزن، من چند شبه خوب نخوابیدم، بگو تقصیر من بوده، یه روز میرم بازداشتگاه و همهش رو میخوابم. پسره قبول نکرد. لباسهای سبز زیتونیمون داشت از زور خیسی، سبز لجنی بهنظر میرسید.
78/
نگهبانهای پاس بعدی اومدن و رفتن سر پستهاشون. گوشهی حیاط عین درس عبرت بودیم براشون. دست از پا خطا نکردن. تاریکی داشت جاش رو میداد به گرگومیش، خیسی بارون تونسته بود لایهلایهی لباسهام رو رد کنه و برسه به پوستم.
نگهبانهای پاس بعدی اومدن و رفتن سر پستهاشون. گوشهی حیاط عین درس عبرت بودیم براشون. دست از پا خطا نکردن. تاریکی داشت جاش رو میداد به گرگومیش، خیسی بارون تونسته بود لایهلایهی لباسهام رو رد کنه و برسه به پوستم.
79/
قرار بود این ساعت زیر دوش آب گرم باشم، نه زیر بارون تو سرمای پنج صبح سنندج. بیشتر از این زورم داشت که نمیشد کاغذ رو در بیارم و داستانم رو بازنویسی کنم. هرچقدر هم چشمچشم میکردم اون پنجره تغییری نمیکرد. خورشید با اینکه پشت ابر بود ولی تونست هوا رو روشن کنه.
قرار بود این ساعت زیر دوش آب گرم باشم، نه زیر بارون تو سرمای پنج صبح سنندج. بیشتر از این زورم داشت که نمیشد کاغذ رو در بیارم و داستانم رو بازنویسی کنم. هرچقدر هم چشمچشم میکردم اون پنجره تغییری نمیکرد. خورشید با اینکه پشت ابر بود ولی تونست هوا رو روشن کنه.
80/
دیدم که پردههای اون خونه کشیده است. کجا بودن اون زن و شوهر؟ مسافرت بودن؟ مهمونی؟ خواب؟ قهر؟ چشون شده بود آخه؟ اونا اصلاً میدونستن همهی ارتباط من با دنیای سابقم بودن؟ اونا میدونستن که من به رنگ عوض کردنِ مدام پنجرهشون زل میزنم و پیش خودم فکر میکنم...
دیدم که پردههای اون خونه کشیده است. کجا بودن اون زن و شوهر؟ مسافرت بودن؟ مهمونی؟ خواب؟ قهر؟ چشون شده بود آخه؟ اونا اصلاً میدونستن همهی ارتباط من با دنیای سابقم بودن؟ اونا میدونستن که من به رنگ عوض کردنِ مدام پنجرهشون زل میزنم و پیش خودم فکر میکنم...
81/
...کنارشون نشستم، میوه میخوریم، فیلم میبینیم؟ اونا اصلاً میدونستن من نفر سوم خونهشون شدم؟ اصلاً میدونستن دلم براشون تنگ شده؟ میدونستن با اینکه ندیدمشون، دوستشون دارم؟ کجا بودن آخه؟
افسر نگهبان در رو باز کرد.
...کنارشون نشستم، میوه میخوریم، فیلم میبینیم؟ اونا اصلاً میدونستن من نفر سوم خونهشون شدم؟ اصلاً میدونستن دلم براشون تنگ شده؟ میدونستن با اینکه ندیدمشون، دوستشون دارم؟ کجا بودن آخه؟
افسر نگهبان در رو باز کرد.
82/
بعد از یه ساعت، تازه داشت نامهمون رو مینوشت. جفتمون بازداشت و درج در پرونده و این چیزا. بارون قدرت حرفزدنمون رو شسته بود و با خودش برده بود. زمینِ حیاط اون پادگان انگار به تحمل کردن ایستادهی ما روی خودش عادت کرده بود. چیکار باید میکردیم؟
بعد از یه ساعت، تازه داشت نامهمون رو مینوشت. جفتمون بازداشت و درج در پرونده و این چیزا. بارون قدرت حرفزدنمون رو شسته بود و با خودش برده بود. زمینِ حیاط اون پادگان انگار به تحمل کردن ایستادهی ما روی خودش عادت کرده بود. چیکار باید میکردیم؟
83/
زانوم درد میکرد، درست شکل درد امروزم. خم شدم بمالمش. کلاه کاموایی رو روی کلاه سربازیم پوشیده بودم و بارون رو مثل اسفنج به خودش جمع کرده بود. خم که شدم دیدم یه کم آب شره کرد پایین. انگار تحمل نگهداری آبش پر شده بود و باید خالیش میکرد.
زانوم درد میکرد، درست شکل درد امروزم. خم شدم بمالمش. کلاه کاموایی رو روی کلاه سربازیم پوشیده بودم و بارون رو مثل اسفنج به خودش جمع کرده بود. خم که شدم دیدم یه کم آب شره کرد پایین. انگار تحمل نگهداری آبش پر شده بود و باید خالیش میکرد.
84/
راستش به افسرنگهبان نگاه میکردم اما نمیدونستم چی میگه، یه جملهی خوب برای داستانم به ذهنم رسیده بود. یهو یادم اومد کاغذ توی همین جیب رویی اورکته. حتماً تا الان خیس خورده بود. زورم داشت دیگه، کلافه بودم، درد داشتم، داستان از دست داده بودم.
راستش به افسرنگهبان نگاه میکردم اما نمیدونستم چی میگه، یه جملهی خوب برای داستانم به ذهنم رسیده بود. یهو یادم اومد کاغذ توی همین جیب رویی اورکته. حتماً تا الان خیس خورده بود. زورم داشت دیگه، کلافه بودم، درد داشتم، داستان از دست داده بودم.
85/
کلمه برگشت تو دهنم. گفتم «سرکار ما هم جای برادرت، خدا رو خوش میآد برای یه تلفن زدن، چند ساعت بمونیم زیر بارون تر بشیم و بعدش بریم بازداشتگاه؟» دقیقاً گفتم تر و نمیدونم چرا. شاید همین شد که بهمون نگاه کرد، دلش به رحم اومد و بعد از چند تا تهدید گفت بریم پی کارمون.
کلمه برگشت تو دهنم. گفتم «سرکار ما هم جای برادرت، خدا رو خوش میآد برای یه تلفن زدن، چند ساعت بمونیم زیر بارون تر بشیم و بعدش بریم بازداشتگاه؟» دقیقاً گفتم تر و نمیدونم چرا. شاید همین شد که بهمون نگاه کرد، دلش به رحم اومد و بعد از چند تا تهدید گفت بریم پی کارمون.
86/
چند دقیقه بعدش توی حموم فکسنی پادگان بودم، سعی میکردم یه جایی پیدا کنم که هم درش خوب بسته بشه هم دوشش آب گرم داشته باشه. بعد از چند تا اتاقک جابهجا شدن، بالاخره یکی پیدا کردم. دوش رو باز کردم. آبش اصلاً بخار نمیکرد اما از نظر من گرم بود. شاید چون از درون یخ زده بودم.
چند دقیقه بعدش توی حموم فکسنی پادگان بودم، سعی میکردم یه جایی پیدا کنم که هم درش خوب بسته بشه هم دوشش آب گرم داشته باشه. بعد از چند تا اتاقک جابهجا شدن، بالاخره یکی پیدا کردم. دوش رو باز کردم. آبش اصلاً بخار نمیکرد اما از نظر من گرم بود. شاید چون از درون یخ زده بودم.
87/
زیر دوش نشستم کف زمین، شاید چون پاهام دیگه نمیکشید که سر پا بمونم. یخم داشت آب میشد و انگار همهش از چشمم خارج میشد. برای خاموش بودن اون پنجره گریه کردم، برای خراب شدن کاغذ داستانم که تا بیست روز دیگه نمیتونستم برم مرخصی و دوباره چاپش کنم و بذارمش تو جیب اورکتم، برای...
زیر دوش نشستم کف زمین، شاید چون پاهام دیگه نمیکشید که سر پا بمونم. یخم داشت آب میشد و انگار همهش از چشمم خارج میشد. برای خاموش بودن اون پنجره گریه کردم، برای خراب شدن کاغذ داستانم که تا بیست روز دیگه نمیتونستم برم مرخصی و دوباره چاپش کنم و بذارمش تو جیب اورکتم، برای...
88/
...نصفه موندن تلفن پسره و دختره، برای اینکه از خودم یه پنجره نداشتم که کسی به روشن بودنش دل ببنده. گریه کردم چون حتی یه شماره هم نداشتم که بهش زنگ بزنم و دختر اونطرف خط بگه «سلام عزیزم» و از حرفهاش بفهمم دلتنگم بوده.
...نصفه موندن تلفن پسره و دختره، برای اینکه از خودم یه پنجره نداشتم که کسی به روشن بودنش دل ببنده. گریه کردم چون حتی یه شماره هم نداشتم که بهش زنگ بزنم و دختر اونطرف خط بگه «سلام عزیزم» و از حرفهاش بفهمم دلتنگم بوده.
89/
گریه کردم چون من فقط یه قطعه یخ تو یه لباس سبز برزنتی بودم. گریه کردم و میکنم چون گیر افتادن تو لحظهی ورود به یه تونل امروز هم اومد سراغم. چون میآم توییتر میبینم یه عده خانم دارن میگن بابا سربازی که فقط دو ساله، تموم میشه، آقایون راحت میشن...
گریه کردم چون من فقط یه قطعه یخ تو یه لباس سبز برزنتی بودم. گریه کردم و میکنم چون گیر افتادن تو لحظهی ورود به یه تونل امروز هم اومد سراغم. چون میآم توییتر میبینم یه عده خانم دارن میگن بابا سربازی که فقط دو ساله، تموم میشه، آقایون راحت میشن...
90/
...ظلم بزرگتر حجاب اجباریه که خانمها باید همیشه تحملش کنن. و هیشکی نمیگه هر دوی اینها ظلمه، هیشکی نمیگه آقایون و خانمها بیاید بغلتون کنم که حالتون خوب شه، که یخ وجودتون یه کم آب شه، بتونیم کنار هم زندگی کنیم.
...ظلم بزرگتر حجاب اجباریه که خانمها باید همیشه تحملش کنن. و هیشکی نمیگه هر دوی اینها ظلمه، هیشکی نمیگه آقایون و خانمها بیاید بغلتون کنم که حالتون خوب شه، که یخ وجودتون یه کم آب شه، بتونیم کنار هم زندگی کنیم.
91/
گریه میکنم چون تو زبانهایی که من بلدم، کلمهای رو ندارم که درد داخلیم رو باهاش توضیح بدم و شما بفهمید دقیقاً چه دردی دارم.
#خاطرات_سربازی #سربازی_اجباری
گریه میکنم چون تو زبانهایی که من بلدم، کلمهای رو ندارم که درد داخلیم رو باهاش توضیح بدم و شما بفهمید دقیقاً چه دردی دارم.
#خاطرات_سربازی #سربازی_اجباری
92/
میدونی بدترین چیز #سربازی_اجباری چیه؟ اینه که هرچقدر هم قبول داشته باشی عقل کل نیستی و به ضعیف بودن و کوچیک بودن خودت اعتقاد داشته باشی اما بازم خودت با آگاهی اندکت میدونی که اینجا جای تو نیست، میدونی که تو مال این کار نیستی. میدونی که کلمهی خدمت یه دروغ بزرگه.
میدونی بدترین چیز #سربازی_اجباری چیه؟ اینه که هرچقدر هم قبول داشته باشی عقل کل نیستی و به ضعیف بودن و کوچیک بودن خودت اعتقاد داشته باشی اما بازم خودت با آگاهی اندکت میدونی که اینجا جای تو نیست، میدونی که تو مال این کار نیستی. میدونی که کلمهی خدمت یه دروغ بزرگه.
93/
همهش تو ذهن خودت میگی بابا من که نه بلدم عقدهایبازی دربیارم، نه بلدم بلهقربانگو باشم، نه بلدم بقیه رو اذیت کنم، من چرا تو این سیستمم؟ این سیستم چرا نمیفهمه من به درد این کار نمیخورم؟ هرچقدر هم که اثر پروانهای رو باور داشته باشی ولی ...
همهش تو ذهن خودت میگی بابا من که نه بلدم عقدهایبازی دربیارم، نه بلدم بلهقربانگو باشم، نه بلدم بقیه رو اذیت کنم، من چرا تو این سیستمم؟ این سیستم چرا نمیفهمه من به درد این کار نمیخورم؟ هرچقدر هم که اثر پروانهای رو باور داشته باشی ولی ...
94/
...میبینی که درختِ کنار پادگان داره نسبت به تو خدمت بیشتری به بشریت و این کشور میکنه! و تو ناجورترین وصلهی ممکنی برای این سیستم. پیش خودت میگی بابا من اگه همینجا بمونم تا این دو سال سپری شه، اگه همینشکلی زمان رو بُکُشم، خودمم باهاش میمیرم. چرا نمیفهمن؟
...میبینی که درختِ کنار پادگان داره نسبت به تو خدمت بیشتری به بشریت و این کشور میکنه! و تو ناجورترین وصلهی ممکنی برای این سیستم. پیش خودت میگی بابا من اگه همینجا بمونم تا این دو سال سپری شه، اگه همینشکلی زمان رو بُکُشم، خودمم باهاش میمیرم. چرا نمیفهمن؟
95/
وقتی که ساعت ۳ صبح نگهبان دستشوییها هستی و داری تو سرما سگلرز میزنی، پیش خودت میگی من امروز چیکار کردم که خدمت حساب شه؟ اینکه خبر ندارم تو عالم چه خبره خدمته؟ اینکه حتی نمیدونم خانوادهم حالشون چطوره، این خدمته؟ اینکه امروز دو بار دستشویی شستم...
وقتی که ساعت ۳ صبح نگهبان دستشوییها هستی و داری تو سرما سگلرز میزنی، پیش خودت میگی من امروز چیکار کردم که خدمت حساب شه؟ اینکه خبر ندارم تو عالم چه خبره خدمته؟ اینکه حتی نمیدونم خانوادهم حالشون چطوره، این خدمته؟ اینکه امروز دو بار دستشویی شستم...
96/
... اینکه مجبور شدم امروز ۱۰۰ تا بشینپاشو برم و الان بدنم درد میکنه، این خدمت به کیه؟ به خداوندگار فحش در یونان باستان؟ اینکه عین انگل روزانه ۳ وعده غذای این سیستم رو میخورم و یاد گرفتم به مزخرفات فرماندهها اهمیتی ندم آیا این خدمته؟
... اینکه مجبور شدم امروز ۱۰۰ تا بشینپاشو برم و الان بدنم درد میکنه، این خدمت به کیه؟ به خداوندگار فحش در یونان باستان؟ اینکه عین انگل روزانه ۳ وعده غذای این سیستم رو میخورم و یاد گرفتم به مزخرفات فرماندهها اهمیتی ندم آیا این خدمته؟
97/
همهش تو ذهن خودت میگی من حتی تو بدترین روزم، تو بدترین شرایطم میتونستم خونه باشم، تمام ظرفها رو بشورم و مامانم استراحت کنه، میتونستم عصر کیک بپزم که با چای ببرم برا بابام و خستگیش در بره، میتونستم گلهای توی حیاط رو آب بدم. میتونستم تا صبح بیدار بمونم داستان بنویسم.
همهش تو ذهن خودت میگی من حتی تو بدترین روزم، تو بدترین شرایطم میتونستم خونه باشم، تمام ظرفها رو بشورم و مامانم استراحت کنه، میتونستم عصر کیک بپزم که با چای ببرم برا بابام و خستگیش در بره، میتونستم گلهای توی حیاط رو آب بدم. میتونستم تا صبح بیدار بمونم داستان بنویسم.
98/
همهش تو ذهنت میگردی ببینی اگه وقتت دست خودت بود و تو دیوارهای این پادگان حبس نشده بودی، چیکار میکردی؟ و آره، مثل چی ناراحتکننده است اما حتی اگه مرده بودی و اکسیژن و غذای کمتری مصرف میکردی، باز به جامعهت خدمت بیشتری میکردی تا اینکه این لباسهای برزنتی تنت باشه و ...
همهش تو ذهنت میگردی ببینی اگه وقتت دست خودت بود و تو دیوارهای این پادگان حبس نشده بودی، چیکار میکردی؟ و آره، مثل چی ناراحتکننده است اما حتی اگه مرده بودی و اکسیژن و غذای کمتری مصرف میکردی، باز به جامعهت خدمت بیشتری میکردی تا اینکه این لباسهای برزنتی تنت باشه و ...
99/
...سعی داشته باشن به زور اسلحه بدن دستت.
شاید برای همین باشه که وقتی بعد از ساعتها تو صف تلفن موندن زنگ میزنی خونه، سعی میکنی چیزی نگی. یعنی راستش، اگه حتی بخوای هم سختته چیزی بگی چون گلوت انگار در حالت عادی یه اسفنج خشکه، اما وقتی زنگ میزنی خونه و میپرسن «خوبی؟»
...سعی داشته باشن به زور اسلحه بدن دستت.
شاید برای همین باشه که وقتی بعد از ساعتها تو صف تلفن موندن زنگ میزنی خونه، سعی میکنی چیزی نگی. یعنی راستش، اگه حتی بخوای هم سختته چیزی بگی چون گلوت انگار در حالت عادی یه اسفنج خشکه، اما وقتی زنگ میزنی خونه و میپرسن «خوبی؟»
100/
اونجا این اسفنج خیس میشه، گنده میشه، سنگین میشه، غده میشه تو گلوت، هرچقدر زور میزنی نمیتونی این غدهی بغض رو قورت بدی که الکی در جواب بابا یا مامانت بگی «آره، خوبم.» بغض انگار جنین یه موجود فضایی باشه که در ثانیه رشد میکنه...
اونجا این اسفنج خیس میشه، گنده میشه، سنگین میشه، غده میشه تو گلوت، هرچقدر زور میزنی نمیتونی این غدهی بغض رو قورت بدی که الکی در جواب بابا یا مامانت بگی «آره، خوبم.» بغض انگار جنین یه موجود فضایی باشه که در ثانیه رشد میکنه...
101/
درجا به حدی از تکامل میرسه که چنگ درمیاره، تمام گلو و دلورودهت رو خراش میده تا بدنت رو تصاحب کنه. وقتی همون سوال «خوبی؟» رو ازت میپرسن یهو یادت میاد که تو این خرابشده هیشکی به فکر جون هیشکی نیست، که چیزی به اسم قرص و دارو وجود نداره، که دکتر و درمانگاه و اینا نداره...
درجا به حدی از تکامل میرسه که چنگ درمیاره، تمام گلو و دلورودهت رو خراش میده تا بدنت رو تصاحب کنه. وقتی همون سوال «خوبی؟» رو ازت میپرسن یهو یادت میاد که تو این خرابشده هیشکی به فکر جون هیشکی نیست، که چیزی به اسم قرص و دارو وجود نداره، که دکتر و درمانگاه و اینا نداره...
102/
که درمان کلاً ممنوعه، که اینجا خوب بودن و خوب شدن معنا نداره، تعریفنشده است، نیووردنت که خوب باشی، که اسلحه رو حداقل یه تمیزکاری میکنن تا سالم بمونه اما سرباز، بچهی مردم، عزیزِ یه خانواده، آیندهی یه نفر حتی در حد یه اسلحه براشون مهم نیست که...
که درمان کلاً ممنوعه، که اینجا خوب بودن و خوب شدن معنا نداره، تعریفنشده است، نیووردنت که خوب باشی، که اسلحه رو حداقل یه تمیزکاری میکنن تا سالم بمونه اما سرباز، بچهی مردم، عزیزِ یه خانواده، آیندهی یه نفر حتی در حد یه اسلحه براشون مهم نیست که...
103/
...بخوان یه کم تمیزکاریش بکنن یا براش فکری کرده باشن. اونجاست که درمانگاهت میشه توالت، آمبولانست میشه پوتینهای خودت. گوشی رو میذاری، کارت تلفن رو جا میدی تو جیب اورکتت، میری تو آخرین دستشویی ممکن، شیر آب رو باز میکنی که یه کم سروصدا محیط رو بگیره...
...بخوان یه کم تمیزکاریش بکنن یا براش فکری کرده باشن. اونجاست که درمانگاهت میشه توالت، آمبولانست میشه پوتینهای خودت. گوشی رو میذاری، کارت تلفن رو جا میدی تو جیب اورکتت، میری تو آخرین دستشویی ممکن، شیر آب رو باز میکنی که یه کم سروصدا محیط رو بگیره...
104/
و شروع میکنی به زاییدن اون جنینِ بغض. هی گریه هی گریه، تا جایی که اسفنجِ توی گلوت خشک شه. بعد شیر آب رو ببندی، ظرفیتت برای شنیدن دوبارهی مزخرفات رو دوباره خالی کنی، باز بری تو دل اون سیستم مزخرف.
و شروع میکنی به زاییدن اون جنینِ بغض. هی گریه هی گریه، تا جایی که اسفنجِ توی گلوت خشک شه. بعد شیر آب رو ببندی، ظرفیتت برای شنیدن دوبارهی مزخرفات رو دوباره خالی کنی، باز بری تو دل اون سیستم مزخرف.
105/
وقتی اسلحه دستت نمیگیری و مجبورت میکنن وقتی که بقیه دارن رژه میرن، تو شبیه یه بیمار جذامی رو خط زرد دور میدون صبحگاه راه بری، وقتی که گروهان از کنارت رد میشه و فرمانده مدام تو رو به یه دستگاه تناسلی مردونه تقلیل میده و سعی میکنه با گفتن اینکه لابد یه چیزی...
وقتی اسلحه دستت نمیگیری و مجبورت میکنن وقتی که بقیه دارن رژه میرن، تو شبیه یه بیمار جذامی رو خط زرد دور میدون صبحگاه راه بری، وقتی که گروهان از کنارت رد میشه و فرمانده مدام تو رو به یه دستگاه تناسلی مردونه تقلیل میده و سعی میکنه با گفتن اینکه لابد یه چیزی...
106/
...از این دستگاه رو نداری جلوی بقیه تحقیرت کنه، فقط پوزخند میزنی چون میفهمی چقدر حقیره، چقدر بدبخته. وقتی ۹ شب به صف شدی و یه دستت جورابته که تازه شستی و خشکش کردی، یه دست دیگهت پوتینهات که تازه واکسشون زدی و فرمانده میاد میگه یکی از شما ۱۲۰ نفر پوتینهاشو خوب واکس...
...از این دستگاه رو نداری جلوی بقیه تحقیرت کنه، فقط پوزخند میزنی چون میفهمی چقدر حقیره، چقدر بدبخته. وقتی ۹ شب به صف شدی و یه دستت جورابته که تازه شستی و خشکش کردی، یه دست دیگهت پوتینهات که تازه واکسشون زدی و فرمانده میاد میگه یکی از شما ۱۲۰ نفر پوتینهاشو خوب واکس...
107/
...نزده پس همهتون امشب باید پوتینهاتون رو بپوشید و بخوابید، وقتی ۱۲۰ نفر ناراحت میشن و همونجا یه ساعت تنبیه میشیم تا بشینپاشو و پا مرغی بریم، وقتی همون شب هر نیم ساعت یه بار میاد بیدارمون میکنه و بشمار سه به صف میشیم و ۵۰ تا بشینپاشو و باز خواب با پوتینهای سنگین،
...نزده پس همهتون امشب باید پوتینهاتون رو بپوشید و بخوابید، وقتی ۱۲۰ نفر ناراحت میشن و همونجا یه ساعت تنبیه میشیم تا بشینپاشو و پا مرغی بریم، وقتی همون شب هر نیم ساعت یه بار میاد بیدارمون میکنه و بشمار سه به صف میشیم و ۵۰ تا بشینپاشو و باز خواب با پوتینهای سنگین،
108/
باز نیم ساعت بعد بیداری و بشینپاشو تو سرمای ۳ صبح آبان سنندج، باز خوابیدن و باز بیدار شدن و این شکنجهای که آرومه ولی کشنده است چون تمام روز عصبانی هستی، چون کارد بزنن خونت درنمیاد، چون دلت میخواد برای اولین بار یکی رو بکشی! شوخی نه ها، پیش خودت میگی تهش اعدامه دیگه...
باز نیم ساعت بعد بیداری و بشینپاشو تو سرمای ۳ صبح آبان سنندج، باز خوابیدن و باز بیدار شدن و این شکنجهای که آرومه ولی کشنده است چون تمام روز عصبانی هستی، چون کارد بزنن خونت درنمیاد، چون دلت میخواد برای اولین بار یکی رو بکشی! شوخی نه ها، پیش خودت میگی تهش اعدامه دیگه...
109/
اما یکی رو میکشم و یه عالمه آدم رو راحت میکنم، اصلاً خدمت یعنی همین! این شکلی هم این میمیره و یه نفر کمتر روی کرهی زمینه، هم من اعدام میشم و از این سربازی راحت میشم. بعد که اینو با یکی درمیون میذاری، میبینی این فکر مثل سرما خزیده زیر کلاه پشمی همه و به فکر همه رسیده!
اما یکی رو میکشم و یه عالمه آدم رو راحت میکنم، اصلاً خدمت یعنی همین! این شکلی هم این میمیره و یه نفر کمتر روی کرهی زمینه، هم من اعدام میشم و از این سربازی راحت میشم. بعد که اینو با یکی درمیون میذاری، میبینی این فکر مثل سرما خزیده زیر کلاه پشمی همه و به فکر همه رسیده!
110/
بعد با خودت میگی عجب سیستمی! داره یه مشت آدم ساده رو قاتل میکنه، بعد میگی واقعاً فاصلهی من با کشتن یکی چقدره؟
شاید به همین خاطره که تا آخر عمر وقتی داری اخبار رو میبینی که یه سرباز با اسلحهای که همیشه دستش بوده فرماندهها و همخدمتیهاشو به رگبار بسته و در نهایت...
بعد با خودت میگی عجب سیستمی! داره یه مشت آدم ساده رو قاتل میکنه، بعد میگی واقعاً فاصلهی من با کشتن یکی چقدره؟
شاید به همین خاطره که تا آخر عمر وقتی داری اخبار رو میبینی که یه سرباز با اسلحهای که همیشه دستش بوده فرماندهها و همخدمتیهاشو به رگبار بسته و در نهایت...
111/
...به خودش شلیک کرده، خیلی برات عجیب نیست چون بالاخره همه که صبر ایوب ندارن. همه نمیتونن رنجشون رو با نوشتن یا گریه کردن یا کارهای این شکلی تصفیه کنن، بالاخره یه جا یکی دستش روی ماشه سر میخوره و یه سری آدمها میمیرن. آیا سیستم اهمیتی میده؟ هه، عمراً.
...به خودش شلیک کرده، خیلی برات عجیب نیست چون بالاخره همه که صبر ایوب ندارن. همه نمیتونن رنجشون رو با نوشتن یا گریه کردن یا کارهای این شکلی تصفیه کنن، بالاخره یه جا یکی دستش روی ماشه سر میخوره و یه سری آدمها میمیرن. آیا سیستم اهمیتی میده؟ هه، عمراً.
112/
همهی اینها رو هی هر روز چال میکنی گوشهی ذهنت، پا میشی میری مسافرت، لب دریایی، خلیج فارس کنارته، یهو همونجا میخکوب میشی، چرا؟ چون لباسهایی که تن خودت بوده رو تن دو تا پسر میبینی که ترکی حرف میزنن، کولهپشتی گندهشون هم همراهشونه و معلومه مرخصی چند روزه گرفتن.
همهی اینها رو هی هر روز چال میکنی گوشهی ذهنت، پا میشی میری مسافرت، لب دریایی، خلیج فارس کنارته، یهو همونجا میخکوب میشی، چرا؟ چون لباسهایی که تن خودت بوده رو تن دو تا پسر میبینی که ترکی حرف میزنن، کولهپشتی گندهشون هم همراهشونه و معلومه مرخصی چند روزه گرفتن.
113/
چشمهات خیس میشه چون میفهمی چی دارن میکشن، چون میفهمی تو گرمای ۳۵ درجه و رطوبت ۶۵ درصدی بوشهر اون لباس تجسم عینی همون کورهی آدمسوزی شخصیه که قبلاً دربارهش نوشتی. چون میفهمی اون پسرها تو شهر خودشون به سرما عادت دارن و اینجا بودن، حتی توی هتل هم براشون عذابه...
چشمهات خیس میشه چون میفهمی چی دارن میکشن، چون میفهمی تو گرمای ۳۵ درجه و رطوبت ۶۵ درصدی بوشهر اون لباس تجسم عینی همون کورهی آدمسوزی شخصیه که قبلاً دربارهش نوشتی. چون میفهمی اون پسرها تو شهر خودشون به سرما عادت دارن و اینجا بودن، حتی توی هتل هم براشون عذابه...
114/
...چه برسه به پادگان.
اینجاست که باز میرسی سر همون حرف اول، همون حرفی که احتمالاً همهی پسرهایی که میرن سربازی اجباری با گوشت و پوست تنشون لمسش کردن، که بابا حتی مای جوون، مای بیتجربه...
...چه برسه به پادگان.
اینجاست که باز میرسی سر همون حرف اول، همون حرفی که احتمالاً همهی پسرهایی که میرن سربازی اجباری با گوشت و پوست تنشون لمسش کردن، که بابا حتی مای جوون، مای بیتجربه...
115/
...مای دنیاندیده با همین عقل کممون میفهمیم که ما مال اینجا نیستیم، که خدمت یه دروغ بزرگه، که بس کنید دیگه، بذارید بریم خونه. مگه ما چقدر عمر میکنیم؟ مگه چقدر شانس زندگی کردن داریم؟ بذارید بریم خونه.
#خاطرات_سربازی #سربازی_اجباری #نه_به_سربازی_اجباری
...مای دنیاندیده با همین عقل کممون میفهمیم که ما مال اینجا نیستیم، که خدمت یه دروغ بزرگه، که بس کنید دیگه، بذارید بریم خونه. مگه ما چقدر عمر میکنیم؟ مگه چقدر شانس زندگی کردن داریم؟ بذارید بریم خونه.
#خاطرات_سربازی #سربازی_اجباری #نه_به_سربازی_اجباری
116/
چهارده روز بود که بین دیوارها و نردههای مرکز آموزشی حبس شده بودیم، مدام بین آسایشگاه، دستشویی، آشپزخونه، مسجد و کلاس در رفتوآمد بودیم و هیچ جای دیگهای نمیتونستیم بریم. سامان تونسته بود دزدکی بره تا وسط پادگان و یه سوپرمارکت پیدا کرده بود.
چهارده روز بود که بین دیوارها و نردههای مرکز آموزشی حبس شده بودیم، مدام بین آسایشگاه، دستشویی، آشپزخونه، مسجد و کلاس در رفتوآمد بودیم و هیچ جای دیگهای نمیتونستیم بریم. سامان تونسته بود دزدکی بره تا وسط پادگان و یه سوپرمارکت پیدا کرده بود.
117/
اونجا کیک و نوشابه خورده بود و اومده بود برای ما تعریف میکرد. خبرش عین بمب ترکیده بود بین دو تا آسایشگاه. بهجز سامان جمعیت ۱۱۹ نفرهای بودیم که تا حالا جز اطاعت از دستور افسر نگهبان و فرمانده کار دیگهای نکرده بودیم، این شد که تصمیم گرفتیم حرفش رو باور نکنیم.
اونجا کیک و نوشابه خورده بود و اومده بود برای ما تعریف میکرد. خبرش عین بمب ترکیده بود بین دو تا آسایشگاه. بهجز سامان جمعیت ۱۱۹ نفرهای بودیم که تا حالا جز اطاعت از دستور افسر نگهبان و فرمانده کار دیگهای نکرده بودیم، این شد که تصمیم گرفتیم حرفش رو باور نکنیم.
118/
نه فقط به این خاطر که حسودیمون میشد، بیشتر چون به نظرمون محال بود تو اون پادگان چیزی به اسم سوپرمارکت وجود داشته باشه. بعید میدونستیم تو جایی که حتی یه دوش درست و حسابی وجود نداره، کوکاکولا یا زمزم وارد شده باشه. بعید میدونستیم شیرینعسل و هایبای تونسته باشن...
نه فقط به این خاطر که حسودیمون میشد، بیشتر چون به نظرمون محال بود تو اون پادگان چیزی به اسم سوپرمارکت وجود داشته باشه. بعید میدونستیم تو جایی که حتی یه دوش درست و حسابی وجود نداره، کوکاکولا یا زمزم وارد شده باشه. بعید میدونستیم شیرینعسل و هایبای تونسته باشن...
119/
...از نردههای پادگان رد شن و بیان داخل. این شد که از سامان خواستیم بهمون ثابت کنه. فرداش که پوست پلاستیکی هایبای رو از جیب کتش در اورد و نشونمون داد، دیگه دلیلی وجود نداشت تا حرفش رو باور نکنیم. کسی نفهمید اما من دیدم چطور مرتضی پوست پلاستیکی هایبای رو کش رفت...
...از نردههای پادگان رد شن و بیان داخل. این شد که از سامان خواستیم بهمون ثابت کنه. فرداش که پوست پلاستیکی هایبای رو از جیب کتش در اورد و نشونمون داد، دیگه دلیلی وجود نداشت تا حرفش رو باور نکنیم. کسی نفهمید اما من دیدم چطور مرتضی پوست پلاستیکی هایبای رو کش رفت...
120/
...گذاشت تو جیب اورکتش، بعد از خاموشی آروم درش اورد، بوش کرد، عین آل پاچینوی صورتزخمی اسنیفش کرد و بعد راحت خوابید. از اون موقع به بعد تو اون محیط ناشناخته و پهناور پادگان، یه سوپرمارکت هم اضافه شده بود.
...گذاشت تو جیب اورکتش، بعد از خاموشی آروم درش اورد، بوش کرد، عین آل پاچینوی صورتزخمی اسنیفش کرد و بعد راحت خوابید. از اون موقع به بعد تو اون محیط ناشناخته و پهناور پادگان، یه سوپرمارکت هم اضافه شده بود.
121/
مشکل این بود که نمیدونستیم کجای نقشهی ذهنیمون از پادگان بذاریمش، بلد نبودیم مسیری که ما رو به سوپرمارکت برسونه پیدا کنیم. عین سراب شده بود، یا حتی پری دریایی. مدام بهش فکر میکردیم اما نمیتونستیم بهش برسیم. اگه بدون اجازه میرفتیم بیرون، ممکن بود توی پادگان گم شیم یا ...
مشکل این بود که نمیدونستیم کجای نقشهی ذهنیمون از پادگان بذاریمش، بلد نبودیم مسیری که ما رو به سوپرمارکت برسونه پیدا کنیم. عین سراب شده بود، یا حتی پری دریایی. مدام بهش فکر میکردیم اما نمیتونستیم بهش برسیم. اگه بدون اجازه میرفتیم بیرون، ممکن بود توی پادگان گم شیم یا ...
122/
...سر از بازداشتگاه در بیاریم. چند روز بعد چند نفر دیگه هم با پاکت ساندیس و پوست شکلات برگشتن. پوستی که در حالت عادی میرفت تو سطل آشغال، الان شده بود سوغاتی، شده بود مدال افتخار. دیگه مرتضی تنها نبود، همه خیلی سریع اون بوها رو میکشیدن تو.
...سر از بازداشتگاه در بیاریم. چند روز بعد چند نفر دیگه هم با پاکت ساندیس و پوست شکلات برگشتن. پوستی که در حالت عادی میرفت تو سطل آشغال، الان شده بود سوغاتی، شده بود مدال افتخار. دیگه مرتضی تنها نبود، همه خیلی سریع اون بوها رو میکشیدن تو.
123/
نزدیک سه هفته بود که تنها ارتباطمون با دنیای بیرون یه تلفن کارتی و دو دقیقه تماس تلفنی بود. تلویزیون آسایشگاه کار نمیکرد، بیشتر انگار یه آینهی دق بود که روش رو سیاه رنگ کرده باشن. رادیویی وجود نداشت، تنها روزنامههایی هم که وجود داشت یا مال چند سال پیش بود و ...
نزدیک سه هفته بود که تنها ارتباطمون با دنیای بیرون یه تلفن کارتی و دو دقیقه تماس تلفنی بود. تلویزیون آسایشگاه کار نمیکرد، بیشتر انگار یه آینهی دق بود که روش رو سیاه رنگ کرده باشن. رادیویی وجود نداشت، تنها روزنامههایی هم که وجود داشت یا مال چند سال پیش بود و ...
124/
...به شیشهها چسبونده بودن یا تبدیل به مربعهای فراوان شده بودن و زیر پایهی تختها جا خوش کرده بودن تا تختها کمتر لق بخورن. هیچی از بیرون نمیدونستیم. اگه تقویم جیبیها همراهمون نبود، شاید حتی زمان رو هم گم میکردیم.
...به شیشهها چسبونده بودن یا تبدیل به مربعهای فراوان شده بودن و زیر پایهی تختها جا خوش کرده بودن تا تختها کمتر لق بخورن. هیچی از بیرون نمیدونستیم. اگه تقویم جیبیها همراهمون نبود، شاید حتی زمان رو هم گم میکردیم.
125/
این خوراکیها باعث شده بود پادگان بهتر بشه، باعث شده بود زهر اونجا بودن گرفته بشه. یه روز که افسرنگهبان دیگه از رو سکو و رو به پایین حرف نمیزد، بهش گفتیم «سرکار این سوپرمارکت راسته؟ کجاست؟ چطوری باید بریم؟» نه گذاشت، نه برداشت، گفت «مال شما آشخورها نیست.»
این خوراکیها باعث شده بود پادگان بهتر بشه، باعث شده بود زهر اونجا بودن گرفته بشه. یه روز که افسرنگهبان دیگه از رو سکو و رو به پایین حرف نمیزد، بهش گفتیم «سرکار این سوپرمارکت راسته؟ کجاست؟ چطوری باید بریم؟» نه گذاشت، نه برداشت، گفت «مال شما آشخورها نیست.»
126/
تهش موفق شدیم راضیش کنیم روزی به ۳ نفر اجازه بده برن سوپرمارکت، یه چیزی شبیه تشویقی. اون ۳ نفر برتر باید میرفتن دم کانکس گوشهی حیاط، صبر میکردن تا افسرنگهبان مهرش رو برداره، بزنه تو استامپ، بماله روی دستشون یا با خودکار کف دستشون رو امضا کنه. من که زیر بار نرفتم...
تهش موفق شدیم راضیش کنیم روزی به ۳ نفر اجازه بده برن سوپرمارکت، یه چیزی شبیه تشویقی. اون ۳ نفر برتر باید میرفتن دم کانکس گوشهی حیاط، صبر میکردن تا افسرنگهبان مهرش رو برداره، بزنه تو استامپ، بماله روی دستشون یا با خودکار کف دستشون رو امضا کنه. من که زیر بار نرفتم...
127/
...به جاش ترجیح دادم برم میدون صبحگاه رو نظافت کنم. به این بهانه میرفتیم داخل پادگان و کسی کاریمون نداشت. تو همین نظافتها بود که اون ماجرای لکههای خون و خودکشی روی دکل رو فهمیدم، تو همین نظافتها بود که سوپرمارکت رو هم پیدا کردم. آخ که چه عجیب بود.
...به جاش ترجیح دادم برم میدون صبحگاه رو نظافت کنم. به این بهانه میرفتیم داخل پادگان و کسی کاریمون نداشت. تو همین نظافتها بود که اون ماجرای لکههای خون و خودکشی روی دکل رو فهمیدم، تو همین نظافتها بود که سوپرمارکت رو هم پیدا کردم. آخ که چه عجیب بود.
128/
اتاقش بو داشت، اتاقش تلویزیون داشت، اتاقش میز و صندلی داشت. عین یه ساندویچی بین راهی بود که کیک و ساندیس و آدامس و اینا هم داشته باشه. وقتی رفتم تو حس کردم دلم یه طوری شد. به یخچال ویترینی که نگاه کردم دلم همه رو میخواست، به جیبم که دست زدم دیدم فوقش دو تا رو میتونم بگیرم.
اتاقش بو داشت، اتاقش تلویزیون داشت، اتاقش میز و صندلی داشت. عین یه ساندویچی بین راهی بود که کیک و ساندیس و آدامس و اینا هم داشته باشه. وقتی رفتم تو حس کردم دلم یه طوری شد. به یخچال ویترینی که نگاه کردم دلم همه رو میخواست، به جیبم که دست زدم دیدم فوقش دو تا رو میتونم بگیرم.
129/
کارتخوان هم نداشت اون خرابشده. اون تکدانهی سیبموزی که اون روز با کلوچهی نادری خوردم غمانگیزترین چیزی بود که تو زندگیم خورده بودم، حتی از خرمای مراسم ختم هم غمانگیزتر بود. مثل افطار کردن روزهای بود که میدونستی خیلی مونده تا ماه رمضان تموم شه.
کارتخوان هم نداشت اون خرابشده. اون تکدانهی سیبموزی که اون روز با کلوچهی نادری خوردم غمانگیزترین چیزی بود که تو زندگیم خورده بودم، حتی از خرمای مراسم ختم هم غمانگیزتر بود. مثل افطار کردن روزهای بود که میدونستی خیلی مونده تا ماه رمضان تموم شه.
130/
میدونستم خیلی مونده که سربازی تموم شه. اون تکدانهی سیبموز و کلوچهی نادری قبول کردنِ سقوط بود، پذیرفتن اینکه بابت بدیهیترین چیزها عقده پیدا کردی. همین هم اون مزه رو غمانگیز میکرد.
عقدهها شوخی نبودن، جدیجدی مثل نَسَخی و خماری بودن.
میدونستم خیلی مونده که سربازی تموم شه. اون تکدانهی سیبموز و کلوچهی نادری قبول کردنِ سقوط بود، پذیرفتن اینکه بابت بدیهیترین چیزها عقده پیدا کردی. همین هم اون مزه رو غمانگیز میکرد.
عقدهها شوخی نبودن، جدیجدی مثل نَسَخی و خماری بودن.
131/
هر ریتمی برام جذاب شده بود، هر صدایی که شبیه موسیقی بود. موبایل فرمانده که زنگ میخورد خدا خدا میکردم دیر جوابشو بده که چند ثانیه بیشتر آهنگ بشنوم. یکی میگفت آهنگ مهدی احمدونده، هیچوقت نشنیده بودم کارهاشو، در حد گوشهای من نبود، هیچوقت هم بعداً سراغش نرفتم اما راستش...
هر ریتمی برام جذاب شده بود، هر صدایی که شبیه موسیقی بود. موبایل فرمانده که زنگ میخورد خدا خدا میکردم دیر جوابشو بده که چند ثانیه بیشتر آهنگ بشنوم. یکی میگفت آهنگ مهدی احمدونده، هیچوقت نشنیده بودم کارهاشو، در حد گوشهای من نبود، هیچوقت هم بعداً سراغش نرفتم اما راستش...
132/
...اون ۱۰ ثانیه آهنگ تا زمانی که فرمانده بگه الو، یه چیز عجیب بود.
عین فقرا و کارتنخوابهایی بودیم که از پشت شیشهی رستوران غذا خوردن بقیه رو تماشا میکنن و براشون مهم نیست اون غذا چیه و چه مزهایه، فقط غذا بودنش براشون مهمه.
...اون ۱۰ ثانیه آهنگ تا زمانی که فرمانده بگه الو، یه چیز عجیب بود.
عین فقرا و کارتنخوابهایی بودیم که از پشت شیشهی رستوران غذا خوردن بقیه رو تماشا میکنن و براشون مهم نیست اون غذا چیه و چه مزهایه، فقط غذا بودنش براشون مهمه.
133/
چند وقت بعد که اولین مرخصی دو ساعتهی داخلشهری رو رفتم بیشتر از همیشه حس کردم بدبختم، بیشتر از همیشه حس کردم تو لجن فرو رفتم. تاکسی گرفتم سمت مرکز شهر سنندج، که بلدش نبودم و بچهها گفته بودن هر وقت رسیدی به فلان پلهوایی پیاده شو.
چند وقت بعد که اولین مرخصی دو ساعتهی داخلشهری رو رفتم بیشتر از همیشه حس کردم بدبختم، بیشتر از همیشه حس کردم تو لجن فرو رفتم. تاکسی گرفتم سمت مرکز شهر سنندج، که بلدش نبودم و بچهها گفته بودن هر وقت رسیدی به فلان پلهوایی پیاده شو.
134/
رادیوی تاکسی روشن بود، موزیک میذاشت، خبر میگفتن... انقد حواسم به رادیو بود که نزدیک بود پل هوایی رو رد کنم. پیاده شدم، اطراف رو نگاه کردم. ظهر بود، خلوت بود، اما آدم بود. آدمهایی که لباس نظامی تنشون نبود، آدمهایی که میخندیدن، با تلفن حرف میزدن، رد که میشدن...
رادیوی تاکسی روشن بود، موزیک میذاشت، خبر میگفتن... انقد حواسم به رادیو بود که نزدیک بود پل هوایی رو رد کنم. پیاده شدم، اطراف رو نگاه کردم. ظهر بود، خلوت بود، اما آدم بود. آدمهایی که لباس نظامی تنشون نبود، آدمهایی که میخندیدن، با تلفن حرف میزدن، رد که میشدن...
135/
...بو میدادن، بوی عطر، بوی آدمهای عادی، بوی چیزی غیر از شامپو بدن صحت.
به خودم اومدم دیدم نشستم روی یه پله و دارم آدمها رو تماشا میکنم. عین یکی که تازه حواس پنجگانهش رو به دست اورده باشه.
...بو میدادن، بوی عطر، بوی آدمهای عادی، بوی چیزی غیر از شامپو بدن صحت.
به خودم اومدم دیدم نشستم روی یه پله و دارم آدمها رو تماشا میکنم. عین یکی که تازه حواس پنجگانهش رو به دست اورده باشه.
136/
رفتم یه شیرموز گرفتم، دلم یه طوری شد؛ زنگ زدم مامان بابام، دلم یه طوری شد؛ فروشنده باهام محترمانه صحبت کرد، دلم یه طوری شد؛ یه خانمی رد شد نگام کرد، دلم یه طوری شد؛ رفتم کافینت و فیسبوک رو باز کردم، دلم یه طوری شد؛ دکمههای کیبورد رو زدم تا یه پست بنویسم...
رفتم یه شیرموز گرفتم، دلم یه طوری شد؛ زنگ زدم مامان بابام، دلم یه طوری شد؛ فروشنده باهام محترمانه صحبت کرد، دلم یه طوری شد؛ یه خانمی رد شد نگام کرد، دلم یه طوری شد؛ رفتم کافینت و فیسبوک رو باز کردم، دلم یه طوری شد؛ دکمههای کیبورد رو زدم تا یه پست بنویسم...
137/
...دلم باز یه طوری شد. دیدم اینطوری نمیشه، رفتم سوار تاکسی شدم، نیم ساعت زودتر از تموم شدن مرخصیم برگشتم پادگان، یه راست رفتم تو دستشوییهایی که خودم هر روز صبح نظافتشون میکردم، همهی طورهایی که دلم میشد رو بالا اوردم.
...دلم باز یه طوری شد. دیدم اینطوری نمیشه، رفتم سوار تاکسی شدم، نیم ساعت زودتر از تموم شدن مرخصیم برگشتم پادگان، یه راست رفتم تو دستشوییهایی که خودم هر روز صبح نظافتشون میکردم، همهی طورهایی که دلم میشد رو بالا اوردم.
138/
همهی اون عقدههایی که حسشون کرده بودم، همهی اون محرومیتهایی که داشتم تحملشون میکردم، همه رو بالا اوردم و برگشتم لباس سبز خیارشوریم رو پوشیدم و چند دقیقهای رو که فرصت داشتم، رفتم دراز کشیدم رو تختم و زل زدم به سقف.
همهی اون عقدههایی که حسشون کرده بودم، همهی اون محرومیتهایی که داشتم تحملشون میکردم، همه رو بالا اوردم و برگشتم لباس سبز خیارشوریم رو پوشیدم و چند دقیقهای رو که فرصت داشتم، رفتم دراز کشیدم رو تختم و زل زدم به سقف.
139/
پیش خودم فکر کردم حالا میدونم سوپرمارکت کجای نقشهی پادگانه، میدونم چطوری بهش برسم، میدونم کجای این شهر غریب باید از تاکسی پیاده شم، میدونم آدمهای توی این چهاردیواری چه فرقی با آدمهای اون بیرون دارن؛ تنها چیزی که نمیدونستم و هنوز هم نمیدونم اینه که...
پیش خودم فکر کردم حالا میدونم سوپرمارکت کجای نقشهی پادگانه، میدونم چطوری بهش برسم، میدونم کجای این شهر غریب باید از تاکسی پیاده شم، میدونم آدمهای توی این چهاردیواری چه فرقی با آدمهای اون بیرون دارن؛ تنها چیزی که نمیدونستم و هنوز هم نمیدونم اینه که...
140/
...من کجای نقشهی این دنیام؟ چه فرقی با آدمهای دیگهی دنیا دارم؟ و کجا باید از تاکسیِ این دنیا پیاده شم؟
از اون روز به بعد، سقف همهی چهاردیواریهای دنیا زل میزنن به من تا جواب این سوالها رو بهشون بگم.
...من کجای نقشهی این دنیام؟ چه فرقی با آدمهای دیگهی دنیا دارم؟ و کجا باید از تاکسیِ این دنیا پیاده شم؟
از اون روز به بعد، سقف همهی چهاردیواریهای دنیا زل میزنن به من تا جواب این سوالها رو بهشون بگم.
141/
و من با اینکه دلم یه طوری میشه اما ندارم، صادقانه جوابشون رو ندارم.
#سربازی #سربازی_اجباری #لعنت_به_سربازی_اجباری #نه_به_سربازی_اجباری #خاطرات_سربازی
و من با اینکه دلم یه طوری میشه اما ندارم، صادقانه جوابشون رو ندارم.
#سربازی #سربازی_اجباری #لعنت_به_سربازی_اجباری #نه_به_سربازی_اجباری #خاطرات_سربازی
142/
نوزده ماه از عمرم رو توی اون ساختمون گذروندم، الان اگه برم قطعاً هیشکی منو نمیشناسه. قطعاً از دژبان دم در تا سرهنگ مسئول، همه عوض شدن. من میشم کسی که از بیرون میاومد، کارش رو میکرد و میرفت. اما آیا من میخوام اون آدم باشم؟ نه راستش.
نوزده ماه از عمرم رو توی اون ساختمون گذروندم، الان اگه برم قطعاً هیشکی منو نمیشناسه. قطعاً از دژبان دم در تا سرهنگ مسئول، همه عوض شدن. من میشم کسی که از بیرون میاومد، کارش رو میکرد و میرفت. اما آیا من میخوام اون آدم باشم؟ نه راستش.
143/
آدم وقتی با یکی به هم میزنه سختشه اون آدم رو ببینه، نه به این خاطر که از اون آدم بدش میاد، بدش میاد چون گذشتهی اون آدم یادشه، گذشتهای شامل چیزی که بین خودش و اون آدم بوده؛ و متأسفانه ما تو پاک کردن خوبها و آرشیو کردن بدها خیلی ماهریم.
آدم وقتی با یکی به هم میزنه سختشه اون آدم رو ببینه، نه به این خاطر که از اون آدم بدش میاد، بدش میاد چون گذشتهی اون آدم یادشه، گذشتهای شامل چیزی که بین خودش و اون آدم بوده؛ و متأسفانه ما تو پاک کردن خوبها و آرشیو کردن بدها خیلی ماهریم.
144/
امان از وقتی که آدم حتی با دیوارها و ساختمونها به هم بزنه. امان از وقتی که یادت نیاد اسم آدمهایی که توی اون ساختمون باهاشون خندیدی چی بوده، امان از وقتی که یادت نیاد چه خوشیهایی داشتی. لعنت به وقتی که دیوار رو میبینی، خاطره و احتمالها به سمتت هجوم میارن.
امان از وقتی که آدم حتی با دیوارها و ساختمونها به هم بزنه. امان از وقتی که یادت نیاد اسم آدمهایی که توی اون ساختمون باهاشون خندیدی چی بوده، امان از وقتی که یادت نیاد چه خوشیهایی داشتی. لعنت به وقتی که دیوار رو میبینی، خاطره و احتمالها به سمتت هجوم میارن.
145/
میدونی اگه اون روز روی اصولت پا نذاشته بودی، اگه عصبانی نشده بودی، اگه خشونت به خرج نداده بودی، اگه اون فحش ک دار رو به کار نبرده بودی، ممکن بود کنار همون دیوار بهت تجاوز بشه، با همون لباس مقدس سربازی. لعنت به سربازی اجباری.
میدونی اگه اون روز روی اصولت پا نذاشته بودی، اگه عصبانی نشده بودی، اگه خشونت به خرج نداده بودی، اگه اون فحش ک دار رو به کار نبرده بودی، ممکن بود کنار همون دیوار بهت تجاوز بشه، با همون لباس مقدس سربازی. لعنت به سربازی اجباری.
146/
جلوی حاج آقا وایساده بودم، سِوِر، که من مرخصیم رو میخوام. که استحقاقمه، که منفکم کنی هم من مرخصیم رو میگیرم، که من رو بفرست شول آباد، که تبعیدم کن اهواز، که بفرست قرارگاه تا دیزل پست بدم. که بابا کار دارم، که پنج ماهه مرخصی نرفتم و باید سه روز از استحقاقم رو استفاده کنم.
جلوی حاج آقا وایساده بودم، سِوِر، که من مرخصیم رو میخوام. که استحقاقمه، که منفکم کنی هم من مرخصیم رو میگیرم، که من رو بفرست شول آباد، که تبعیدم کن اهواز، که بفرست قرارگاه تا دیزل پست بدم. که بابا کار دارم، که پنج ماهه مرخصی نرفتم و باید سه روز از استحقاقم رو استفاده کنم.
147/
گرفتم مرخصی رو، اما قبلش دو روز بازداشت تو پادگان. تو فکر کن شبیه گم شدن نوجوون نقش اصلی وسط جنگلِ فیلمهای تیم برتون. دیوارهای اون ساختمون عادت داشتن از پنج عصر به بعد تنها باشن، که قولنج بشکونن، همدیگه رو صدا بزنن...
گرفتم مرخصی رو، اما قبلش دو روز بازداشت تو پادگان. تو فکر کن شبیه گم شدن نوجوون نقش اصلی وسط جنگلِ فیلمهای تیم برتون. دیوارهای اون ساختمون عادت داشتن از پنج عصر به بعد تنها باشن، که قولنج بشکونن، همدیگه رو صدا بزنن...
148/
...که موشهای زیرزمین رو آزاد کنن بیان لای اتاقها بگردن تا تغذیه کنن.
دیوارهای اون ساختمون مدرکِ رسمی هدر رفتن بهترین سالهای پسرها بودن، و پنج عصر به بعد شهوتِ دیوونه کردن سرباز رو فوت میکردن تو ساختمون.
...که موشهای زیرزمین رو آزاد کنن بیان لای اتاقها بگردن تا تغذیه کنن.
دیوارهای اون ساختمون مدرکِ رسمی هدر رفتن بهترین سالهای پسرها بودن، و پنج عصر به بعد شهوتِ دیوونه کردن سرباز رو فوت میکردن تو ساختمون.
149/
ویروس فکر و خیال از اون موتورخونهی تاریک توی زیرزمین بالا میاومد، از ته راهرو میپیچید، خودشو میکشید روی پلهها، بعد زل میزد به چشم کسی که مجبور شده بود اون شب اونجا بمونه. جایی که هیشکی نباید شب توش بمونه. از بیرون سوز میاومد، از تو فکر و خیال.
ویروس فکر و خیال از اون موتورخونهی تاریک توی زیرزمین بالا میاومد، از ته راهرو میپیچید، خودشو میکشید روی پلهها، بعد زل میزد به چشم کسی که مجبور شده بود اون شب اونجا بمونه. جایی که هیشکی نباید شب توش بمونه. از بیرون سوز میاومد، از تو فکر و خیال.
150/
ترکیبش معجونی شد که برای فرار از مزه کردنش پناه بردم به تلویزیون مینیبوسی اتاق دژبانی. سیم آنتن رو دستم گرفتم، از بدن خودم مفیدترین استفادهی اون روز رو کردم و برفکهای تلویزیون فرار کردن.
ترکیبش معجونی شد که برای فرار از مزه کردنش پناه بردم به تلویزیون مینیبوسی اتاق دژبانی. سیم آنتن رو دستم گرفتم، از بدن خودم مفیدترین استفادهی اون روز رو کردم و برفکهای تلویزیون فرار کردن.
151/
اونی که منو خلق کرده بود حاضر نمیشد همین کارو بکنه و برفکهای توی ذهنم فرار کنن؟ نمیدونستم. تیتراژ یه برنامهای داشت پخش میشد و میخوند «تو ماهی و من ماهیِ این برکهی کاشی...»
اونی که منو خلق کرده بود حاضر نمیشد همین کارو بکنه و برفکهای توی ذهنم فرار کنن؟ نمیدونستم. تیتراژ یه برنامهای داشت پخش میشد و میخوند «تو ماهی و من ماهیِ این برکهی کاشی...»
152/
آروم آروم سیم از دستم ول شد. داخل اون دیوارها هر روز به روانم تجاوز میشد، چند دقیقه قبلش هم نزدیک بود به جسمم تجاوز شه اما بیرون اون دیوارها زندگی ادامه داشت، بیرون اون دیوارها یکی به من خیانت کرده بود، بیرون اون دیوارها من ماه و ماهی و برکه و کاشی رو کلاً باخته بودم.
آروم آروم سیم از دستم ول شد. داخل اون دیوارها هر روز به روانم تجاوز میشد، چند دقیقه قبلش هم نزدیک بود به جسمم تجاوز شه اما بیرون اون دیوارها زندگی ادامه داشت، بیرون اون دیوارها یکی به من خیانت کرده بود، بیرون اون دیوارها من ماه و ماهی و برکه و کاشی رو کلاً باخته بودم.
153/
بیرون اون دیوارها من شاید یه برفک بودم فقط. و خب این برفک خواستنی نبود، دوستداشتنی نبود، نباید میبود. نباید میبود. نباید میبود. اون لحظه، «نبودن» گزینهی من بود.
فکر کردم اگر نمیبودم، اگر نبودم، اگر از آینده حذف میشدم کلی پوشهی باز تو ذهنم بسته میشدن.
بیرون اون دیوارها من شاید یه برفک بودم فقط. و خب این برفک خواستنی نبود، دوستداشتنی نبود، نباید میبود. نباید میبود. نباید میبود. اون لحظه، «نبودن» گزینهی من بود.
فکر کردم اگر نمیبودم، اگر نبودم، اگر از آینده حذف میشدم کلی پوشهی باز تو ذهنم بسته میشدن.
154/
انگار از همهی اون گروهها لفت داده باشم و کسی هم نتونه بیاد پیگیری کنه. احتمالها حذف میشدن و این آرامش به دنبال داشت.
دیوارها زوزه میکشیدن که دوشاخه رو در بیار، پریزِ باز به این خوبی، یه انگشت بذاری حله.
انگار از همهی اون گروهها لفت داده باشم و کسی هم نتونه بیاد پیگیری کنه. احتمالها حذف میشدن و این آرامش به دنبال داشت.
دیوارها زوزه میکشیدن که دوشاخه رو در بیار، پریزِ باز به این خوبی، یه انگشت بذاری حله.
155/
یا کشوی میز رو باز کن کارد میوهخوری هست دیگه، اینکه بشینی رو صندلی تا صبح قطرهقطره از مچت خون بچکه کف اتاق خیلی سینمایی میکنه ماجرا رو.
موشها اومده بودن تو راهرو، از دور نگاه میکردن. انگار منتظر بودن اونجا خیس شه، بیان رد شن و قرمز شن.
یا کشوی میز رو باز کن کارد میوهخوری هست دیگه، اینکه بشینی رو صندلی تا صبح قطرهقطره از مچت خون بچکه کف اتاق خیلی سینمایی میکنه ماجرا رو.
موشها اومده بودن تو راهرو، از دور نگاه میکردن. انگار منتظر بودن اونجا خیس شه، بیان رد شن و قرمز شن.
156/
انگار منتظر بودن ببینن فکر و خیال و فروپاشی روانی میتونه با اشرف مخلوقات چیکار کنه، که بعد با اون صدای روی مخشون هرهر بخندن به حقارت اشرف مخلوقات و جنس برتر و لباس مقدس.
هوا تاریک شده بود. هشت، نه، ده، یازده، عقربهها با حوصله خودنمایی میکردن، که اگه بیرون بودی...
انگار منتظر بودن ببینن فکر و خیال و فروپاشی روانی میتونه با اشرف مخلوقات چیکار کنه، که بعد با اون صدای روی مخشون هرهر بخندن به حقارت اشرف مخلوقات و جنس برتر و لباس مقدس.
هوا تاریک شده بود. هشت، نه، ده، یازده، عقربهها با حوصله خودنمایی میکردن، که اگه بیرون بودی...
157/
...میتونستی این لحظه چیکار کنی، که میتونستی پیش کیا باشی، میتونستی سر کدوم کلاس باشی، میتونستی کدوم داستان رو بنویسی، کدوم عکس رو بگیری، کدوم فیلم رو ببینی، عاشق کدوم دختر دنیا بشی، به کدوم ماجرای دنیا لبخند بزنی...
...میتونستی این لحظه چیکار کنی، که میتونستی پیش کیا باشی، میتونستی سر کدوم کلاس باشی، میتونستی کدوم داستان رو بنویسی، کدوم عکس رو بگیری، کدوم فیلم رو ببینی، عاشق کدوم دختر دنیا بشی، به کدوم ماجرای دنیا لبخند بزنی...
158/
چیکار کنی که اینجا توی این چاردیواری یه نفر کمتر زجر بکشه، یه نفر روی دکل کمتر سرما بکشه، یه نفر کمتر وزن اسلحه رو تحمل کنه، یه نفر که پوتین دوست نداره همون کفشِ خودش رو بپوشه.
چیکار کنی که اینجا توی این چاردیواری یه نفر کمتر زجر بکشه، یه نفر روی دکل کمتر سرما بکشه، یه نفر کمتر وزن اسلحه رو تحمل کنه، یه نفر که پوتین دوست نداره همون کفشِ خودش رو بپوشه.
159/
عقربهها رژه میرفتن، با ریتم خاصشون، موش هم از این گوشه به اون گوشه، دنبال غذا میگشت، دنبال باقی موندهی هر خوراکیای. اون لحظه به نظرم رسید دیوارها هم مثل همین موش میمونن، گشنه هستن، دنبال باقیموندهی ما میگردن، که بخورن تا بتونن سر پا بمونن.
عقربهها رژه میرفتن، با ریتم خاصشون، موش هم از این گوشه به اون گوشه، دنبال غذا میگشت، دنبال باقی موندهی هر خوراکیای. اون لحظه به نظرم رسید دیوارها هم مثل همین موش میمونن، گشنه هستن، دنبال باقیموندهی ما میگردن، که بخورن تا بتونن سر پا بمونن.
160/
باقی موندهی من قرار بود چی باشه؟ یه مشت داستان چاپ شده یا نشده؟ یه سری جایزه و لوح تقدیر؟ یه سری عکس و نقاشی؟ فیلمنامهای که هیچوقت به مرحلهی تولید نرسید؟ دوستهایی که تعداد صمیمیهاش به تعداد انگشتهای یه دست هم نمیرسید؟ این اون چیزی بود که میخواستم بهجا بذارم؟
باقی موندهی من قرار بود چی باشه؟ یه مشت داستان چاپ شده یا نشده؟ یه سری جایزه و لوح تقدیر؟ یه سری عکس و نقاشی؟ فیلمنامهای که هیچوقت به مرحلهی تولید نرسید؟ دوستهایی که تعداد صمیمیهاش به تعداد انگشتهای یه دست هم نمیرسید؟ این اون چیزی بود که میخواستم بهجا بذارم؟
161/
پا شدم رفتم شام بگیرم، سبزیپلو با تن ماهیای که مطمئن بودم پنج دقیقه هم نجوشیده و خوردنش خطر مرگ داره. رفتم بوفه، یه دلستر انگور گرفتم. تو سرمای بعد از غروب آخر دی ماه ۹۴ نشستم روی لبهی جدول خیابون پادگان، تن ماهی رو ریختم روی آسفالت تا گربهای که نگام میکرد...
پا شدم رفتم شام بگیرم، سبزیپلو با تن ماهیای که مطمئن بودم پنج دقیقه هم نجوشیده و خوردنش خطر مرگ داره. رفتم بوفه، یه دلستر انگور گرفتم. تو سرمای بعد از غروب آخر دی ماه ۹۴ نشستم روی لبهی جدول خیابون پادگان، تن ماهی رو ریختم روی آسفالت تا گربهای که نگام میکرد...
162/
...یه کم غذا بخوره. زل زدم به نور لامپهایی که اون دور بودن، مال قرارگاه. چند تا سرباز قرار بود اونشب کنار همون لامپها نگهبانی بدن. حتی نور داخل این دیوارها هم کنارش یه تاریکی توی قلب یکی درست میکرد.
...یه کم غذا بخوره. زل زدم به نور لامپهایی که اون دور بودن، مال قرارگاه. چند تا سرباز قرار بود اونشب کنار همون لامپها نگهبانی بدن. حتی نور داخل این دیوارها هم کنارش یه تاریکی توی قلب یکی درست میکرد.
163/
دلستر انگور رو برای اولین بار در زندگیم مزهمزه کردم، طوری که تو فیلمها دیده بودم با شراب رفتار میکنن. زل زدم به درختها و باد سردی که میپیچید لای درختها، گوش دادم به تپش قلبم که هنوز آروم نشده بود و درگیر واکنش نشون دادن به اون حمله بود.
دلستر انگور رو برای اولین بار در زندگیم مزهمزه کردم، طوری که تو فیلمها دیده بودم با شراب رفتار میکنن. زل زدم به درختها و باد سردی که میپیچید لای درختها، گوش دادم به تپش قلبم که هنوز آروم نشده بود و درگیر واکنش نشون دادن به اون حمله بود.
164/
تأثیر آب انگور بود یا سکوت اون محیط، آرومتر زد. تصمیم گرفتم اگه قراره چیزی از من به جا بمونه همین تأثیر آب انگور باشه، همین تأثیر باد خنک آخر دی ماه، همین سیر کردن یه گربهی گرسنه، همین آروم کردن اون بیقرارِ توی سینه؛ مال هر کی که باشه، توی هر چهاردیواریای که باشه.
تأثیر آب انگور بود یا سکوت اون محیط، آرومتر زد. تصمیم گرفتم اگه قراره چیزی از من به جا بمونه همین تأثیر آب انگور باشه، همین تأثیر باد خنک آخر دی ماه، همین سیر کردن یه گربهی گرسنه، همین آروم کردن اون بیقرارِ توی سینه؛ مال هر کی که باشه، توی هر چهاردیواریای که باشه.
165/
پسفردا که کادریها و بقیهی سربازها اومدن داخل ساختمون، کسی نمیدونست چی به من و دیوارها گذشته. کسی نمیدونست من چطوری باهاشون به هم زدم، چطوری با دیدن هرروزهشون کنار اومدم.
پسفردا که کادریها و بقیهی سربازها اومدن داخل ساختمون، کسی نمیدونست چی به من و دیوارها گذشته. کسی نمیدونست من چطوری باهاشون به هم زدم، چطوری با دیدن هرروزهشون کنار اومدم.
166/
اونها فقط من رو میدیدن که ژولیده، لاغرتر، خستهتر و از همه مهمتر، مهربونتر بودم؛ عین دیوونهای که آبانگور مهربونترش کرده باشه. و من قرار بود اون روزها رو کنار بذارم، سوار هواپیما شم، ۶۰۰ کیلومتر تا تهران برم و جایزهم رو بگیرم و دوست جدید پیدا کنم...
اونها فقط من رو میدیدن که ژولیده، لاغرتر، خستهتر و از همه مهمتر، مهربونتر بودم؛ عین دیوونهای که آبانگور مهربونترش کرده باشه. و من قرار بود اون روزها رو کنار بذارم، سوار هواپیما شم، ۶۰۰ کیلومتر تا تهران برم و جایزهم رو بگیرم و دوست جدید پیدا کنم...
167/
...همونطوری که الان شما رو پیدا کردم. قرار بود این ماجرا رو هم به هیشکی نگم تا وقتش برسه، تا وقتی کابوس اون دیوارها دیگه نتونه من رو از خواب بپرونه. خداحافظ دیوارها، خداحافظ موشها. من الان ماه دارم، برکهی کاشی دارم و... ماهی هستم.
#خاطرات_سربازی #نه_به_سربازی_اجباری
...همونطوری که الان شما رو پیدا کردم. قرار بود این ماجرا رو هم به هیشکی نگم تا وقتش برسه، تا وقتی کابوس اون دیوارها دیگه نتونه من رو از خواب بپرونه. خداحافظ دیوارها، خداحافظ موشها. من الان ماه دارم، برکهی کاشی دارم و... ماهی هستم.
#خاطرات_سربازی #نه_به_سربازی_اجباری
۱۶۸/
خیلیها دارن با هشتگ #از_سربازی_بگو توییت میکنن و فضای وحشتناک پادگان رو توضیح میدن. من که اینجا زیاد نوشتم و مینویسم اما خواستم یه سری عکس هم براتون بذارم، مجموعهی سربازخانه از #علی_انیسی.
ببخشید اگه وحشتناک و تلخه.
خیلیها دارن با هشتگ #از_سربازی_بگو توییت میکنن و فضای وحشتناک پادگان رو توضیح میدن. من که اینجا زیاد نوشتم و مینویسم اما خواستم یه سری عکس هم براتون بذارم، مجموعهی سربازخانه از #علی_انیسی.
ببخشید اگه وحشتناک و تلخه.
۱۶۹/
بیشتر پادگانها همینه، دوشهای مشترک و بدون فضای خصوصی و هرگونه ناظر. خودتون تصور کنید اگه چند نفر با یه نفر مشکل داشته باشن چه اتفاقاتی ممکنه رخ بده.
بیشتر پادگانها همینه، دوشهای مشترک و بدون فضای خصوصی و هرگونه ناظر. خودتون تصور کنید اگه چند نفر با یه نفر مشکل داشته باشن چه اتفاقاتی ممکنه رخ بده.
۱۷۰/
تجاوز و تعرض و آزار جنسی توی پادگانها خیلی رایجه، چه از طرف سربازها و چه از طرف کادریها. اگه دلش رو دارید میتونید روایتهاش رو توی هشتگ #از_سربازی_بگو بخونید.
تجاوز و تعرض و آزار جنسی توی پادگانها خیلی رایجه، چه از طرف سربازها و چه از طرف کادریها. اگه دلش رو دارید میتونید روایتهاش رو توی هشتگ #از_سربازی_بگو بخونید.
۱۷۱/
دلیل اصلی اینکه پادگانها هیچ ارتباطی با بیرون ندارن و موبایل و دوربین و... ممنوعه امنیت نیست، دلیلش اینه که نمیخوان تصاویر یا مشکلات اونجا به بیرون درز کنه.
دلیل اصلی اینکه پادگانها هیچ ارتباطی با بیرون ندارن و موبایل و دوربین و... ممنوعه امنیت نیست، دلیلش اینه که نمیخوان تصاویر یا مشکلات اونجا به بیرون درز کنه.
۱۷۳/
برای خیلیها ۲ سال سربازی تبدیل میشه به دلیل اصلی افسردگی، رخوت، خستگی و هزار تا بدبختی دیگه. از جمله خود من.
برای خیلیها ۲ سال سربازی تبدیل میشه به دلیل اصلی افسردگی، رخوت، خستگی و هزار تا بدبختی دیگه. از جمله خود من.
۱۷۴/
باور کنید این عکسها شوخی نیست، تقریباً همهی تعرضها از همین شوخیها شروع شدن. واکنش به این شوخیها اگه خیلی کوبنده نباشه، سری بعد دیگه شوخیای در کار نیست، تجاوزه.
باور کنید این عکسها شوخی نیست، تقریباً همهی تعرضها از همین شوخیها شروع شدن. واکنش به این شوخیها اگه خیلی کوبنده نباشه، سری بعد دیگه شوخیای در کار نیست، تجاوزه.
۱۷۵/
بطالت و بیهودگی هستهی اصلی سربازی اجباریه. هیچ برنامهریزی و هدفی وجود نداره برای همین اون ۲ سال تبدیل میشه به شکنجهگاه. مشکلات جسمی و روانی #سربازی_اجباری تا آخر عمر آدم رو آزار میده. بهجز افسردگی، هنوز مشکلات پوستی و درد زانو و مفاصل همراهمه.
بطالت و بیهودگی هستهی اصلی سربازی اجباریه. هیچ برنامهریزی و هدفی وجود نداره برای همین اون ۲ سال تبدیل میشه به شکنجهگاه. مشکلات جسمی و روانی #سربازی_اجباری تا آخر عمر آدم رو آزار میده. بهجز افسردگی، هنوز مشکلات پوستی و درد زانو و مفاصل همراهمه.